به من بگو بانو!

ثبت ِ خاطرات ِ زندگی ِ یک آدم، بزرگترین خدمتیه که به اون آدم میشه کرد!
ما به همین راحتی میتونیم از اشتباهات و تلخی های گذشته درس بگیریم و با مرور ِ خاطرات ِ خوب به یاد بیاریم که خوشبختی رو لمس کردیم...

بایگانی

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

12. درایوم :دی

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۹ ب.ظ

چند ماه بود میخواستم درایوم* رو مرتب کنم، یعنی هر وقت کارهایی که باید انجام بدم رو یادداشت میکردم این سر و سامون دادن ِ درایوم* یکی از اون کارها بود که همیشه هم کمی بهش میرسیدم ولی وقت نمیشد کامل مرتبش کنم و در نتیجه بعد از مدتی بدتر از دفه ی قبل بی نظم و به هم ریخته میشد... الان چند روزه شروع کردم دارم دنباله دار مرتبش میکنم و اول هم نمیدونم چرا، ولی از عکس ها و فیلم های خانوادگی و دوستانه شروع کردم به مرتب کردن، دیدن ِ دوباره ی بعضی از عکس ها حس و حال های متفاوتی بهم میده، گاهی وقتا به یه عکس چند دقیقه خیره میشم حالا یا بغض میکنم و دلتنگی میاد سراغم یا اینکه با مرور ِ خاطرات ِ خوب ِ آدم های توی عکس لبخند میشینه رو لبام، بعضی عکسا هم هستن که فوراً یا برش میدم و اصلشونو پاک میکنم یا کلا پاکشون میکنم تا هیچ خاطره و عکسی از بعضی از آدما نمونه برام...


* درایوم: از سال ِ اولی که کامپیوتر خریدیم، به دلیل استفاده ی مشترک از اون تصمیم گرفتیم هر درایو از کامپیوتر رو اختصاص بدیم به یکی، بخاطر اینکه فایل هایی که توی کامپیوتر داریم با هم دیگه قاطی نشه، گم نشه و یا اشتباهاً پاک نشه، اون اوایل درایو ِ E واسه من بود ولی الان چند ساله که درایو ِ F به اسم ِ Fesgheli درایو ِ مخصوص ِ منه :دی و این وضعیت تا زمانی که لپ تاپ بخریم ادامه داره :دی



http://s6.picofile.com/file/8223825700/Drivam.jpg


۶ نظر ۲۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۹
ثمینا

11. او مرا دوست داشت...

چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۲ ب.ظ
شش سال ِ تمام من را دوست داشت...
او شمال زندگی می کرد و من جنوب... با این همه فاصله اما، من را دوست داشت...
دانشجو بود و از اتفاقاتی که پشت ِ ساختمان ِ دانشکده شان بین ِ پسر و دخترهای دانشگاه می افتاد برایم تعریف میکرد و من را دوست داشت... شب هایی که هندزفری را توی گوشش می چپاند و با دوچرخه اش تا بیرون شهر می رفت و برمیگشت هم، من را دوست داشت...
وبلاگی که حذف کرده بودم را دوباره ساخته بود تا آدرسش را حفظ کرده باشد چون من را دوست داشت...
مجری ِ تلویزیون شده بود... از اتفاقات ِ خنده دار ِ پشت ِ صحنه برایم می گفت و من را دوست داشت...
غرورش را هم دوست داشت...
فاصله ی زیادی ایجاد شد، نخواستم که برگردد... اما برگشت... بعد از مدت ها برگشت و عکس دو نفره ای با دختر زیبایی را برایم ایمیل کرد و گفت نامزدم است... خوشحال شدم و تبریک گفتم... اما ماجرای غم انگیزی بود چرا که هنوز هم مرا دوست داشت!
باز هم فاصله ایجاد شد... باز هم نخواستم که برگردد... باز هم برگشت... این بار محل زندگی اش با من تنها پنج ساعت بود... و هنوز هم...
باز هم مرا دوست داشت و غرورش را هم...
خودش را رسانده بود به شهری که من برای کار دو ساعته ای به آنجا رفته بودم تا فقط من را ببیند...
من را دید... خندید... از خطرات ِ توی راه حرف زد و خندید... گفت ارزشش را داشت که تو را ببینم... و من فکر کردم که آیا واقعا ارزشش را داشت؟!
به زنی فکر کردم که شوهرش پنج ساعت رانندگی کرده بود تا دختری را که سال هاست دوستش دارد ببیند... و غمگین شدم...
نخواستم بمانم... او اشتباه کرده بود... دوست داشتنش اشتباه بود... و آمدنش هم... به زنی فکر کردم که تماماً حق را به او می دادم!
یکی از مردان ِ جوان ِ فامیل فوت کرده بود... باید برمیگشتم... حال خوبی نداشتم... برگشتم و دعا کردم دیگر مرا دوست نداشته باشد...
یک سال از آن ماجرا می گذرد... بارها از او بی خبر بودم... اما هر بار برمیگشت و ثابت می کرد که هنوز هم مرا دوست دارد...
توی شرکتی کار می کرد و مرا دوست داشت...
مجری ِ باتجربه تری توی تلویزیون شده بود و مرا دوست داشت...
گوینده ی رادیو شده بود و هنوز هم مرا...
دوست داشته شدن همیشه قشنگ است، آدم ها هیچوقت بدشان نمی آید کسی آن ها را دوست داشته باشد... اما اینجور دوست داشته شدن ها نهایت ِ رنج است... به زن ِ قد بلند ِ زیبایی با پوست ِ روشن فکر می کردم که شوهرش دختر ِ سبزه روی ریز نقشی را دوست دارد و بغض می کردم...
من، اینجور دوست داشته شدن ها را نمی پسندم...
ماه ها فکر کردم چه راهی باید بروم که دیگر مرا دوست نداشته باشد؟! چگونه باید فرار کنم که دیگر پیدایم نکند؟ بخاطر ِ علاقه ی اشتباه ِ یک مرد از نوشتن دست بکشم؟ یا هنوز هم تند تند شماره ام را عوض کنم در صورتی که نمی دانم از کجا کمتر از دو ماه بعد شماره ی جدیدم را دارد؟! به زنی زیبا فکر می کردم که همسرش شب ها رویای دختری دیگر را در سر می پروراند و تنم می لرزید...
فرار راه ِ چاره نبود... اما کاری کردم که آن مرد هنوز هم مجری ِ تلویزیون است، هنوز هم گوینده ی رادیو هست... هنوز هم غرورش را دارد... اما مرا... دیگر دوست ندارد... به زنی زیبا فکر میکنم که حالا همسرش شب ها فقط به او فکر می کند...
۴ نظر ۲۷ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۲
ثمینا

10. پنج + یک

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۵۴ ب.ظ

1. همیشه وقتایی که تصمیم به تغییر یا توقف ِ چیزی میگیرم هستند آدمهایی که عکس العمل های شدید نشون میدن حتی ممکنه قضاوت های نابجا بکنن و تهمت های نادرست بزنن، اعصاب ِ فولادین میخاد برخورد ِ معقولانه با همچین آدمهایی که متاسفانه در اطراف من چه واقعی و چه مجازی تعدادشون کم هم نیست...


2. از یک زمانی که مربوط به چند سال ِ قبل میشه تصمیم گرفتم با فکر و تحقیق حتی در حد ِ یک توجیه به چیزی پایبند باشم و تا چرایی ِ یک چیز رو در حد ِ معمول حداقل ندونم بهش تعصب نداشته باشم... پوشیدن یا نپوشیدن ِ چادر هم به همین مربوطه که بعد چند سال هنوز در مرحله ی تحقیق ِ!... لازم میدونم بعضی از این تحقیقات رو با تجربه به سرانجام برسونم! اینم جواب دوستانی که میپرسیدن چرا هم چادری هستم و هم مانتویی!


3. دیشب یک مرد در فاصله ی کمی از من ایستاده بود و به چشمام زل زده بود و اشک هاش پیام های غمگینانه ای به من میدادن... هرچند مشکل ِ اون در رابطه با من نبود ولی همیشه گریه ی مردها کوه غرور و مقاومت ِ من رو در هم میشکنه... از ته قلبم برای حل شدن مشکلاتش دعا میکنم.


4. بهتره هر از چند گاهی حتی وقتایی که سرمون خیلی شلوغه یه وقت حداقل نیم ساعتی رو اختصاص بدیم به صحبت ِ پیامی، حضوری یا تلفنی با آدمهایی که حرف زدن باهاشون حالمون رو خوب میکنه حتی اگر هم عقیده نباشیم.


5. گر نگهدار ِ من آن است که من می پندارم / شیشه را در بغل ِ سنگ نگه می دارد.




+1. آدمهایی هستند در اطرافم که گهگاهی میون پیاما و حرفاشون منو "بانو" خطاب میکنن... هرچند ممکنه بعضیاشون اینجا رو نخونن فقط خواستم بگم مرسی که با یک کلمه ی شاید معمولی هزاران حس ِ قشنگ به دلم سرازیر میکنین :)

۳ نظر ۲۵ آبان ۹۴ ، ۱۲:۵۴
ثمینا

9. وقتی اینجام

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۴۸ ب.ظ
وقتی داریم جدی صحبت میکنیم:
ب.ا.ن.وچه ی محبوبم رو رو دور ِ آهسته گذاشتم اونم اجباری... چرا؟ چون اینم یکی از دردسرهای نوشتن با اسم و فامیل ِ واقعی ِ... اینکه توی مراحل ِ حساسی از زندگی باشی (همون طلاق) و باید حواست باشه بهونه ای دست ِ طرف ِ مقابلت ندی که نتونه بازی ای که ناجوانمردانه شروع کرده به نفع خودش و به ضرر تو تموم کنه!
ننوشتن سخته... ولی اینکه آدم دلش بخواد بنویسه و هی مجبور باشه جوری بنویسه که فامیلا یا همون نویز اگر گذرشون به اونجا افتاد نتونن چیزی به دست بیارن سخت تره... یعنی کافیه من توی یکی از پست هام بنویسم "خوشحالم که دارم جدا میشم" و اونوقت همین یک جمله میشه سندی برای اینکه توی دادگاه بر علیه ی من استفاده میشه. بخاطر همین تصمیم گرفتم اینجا رو جدی تر ادامه بدم و پست هایی که بنظرم دردسری ندارن رو بذارم توی اون یکی وبلاگم.
امیدوارم هر چه زودتر زندگی نرمالم شروع بشه و نویز هم بره سر زندگی خودش!

وقتی که ذوق کردم:
امروز طبق ِ هشدارهایی که از قبل مسؤلین داده بودن طوفان شد، رعد و برق، باد و بارون ِ شدید و تگرگ های 60 گرمی... برق رفت، آنتن ِ موبایل هم همینطور... روز ِ عالیییی ای بود...

وقتی که مظلومم:
اینجا رو هم دوست داشته باشین... خب؟!

۴ نظر ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۹:۴۸
ثمینا

8. پاییز محبوب من

دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۰۷ ق.ظ

خدای خوبم، بخاطر رسیدن ِ این پاییز ِ قشنگ ازت ممنونم...

توی روزایی که خیلیا انتظار دارن من کنج خونه بشینم و غصه بخورم... تو این پاییز رو به من رسوندی تا مست بشم از هوای خنکش و سرخوشانه تو خونه بچرخم و همش دلم بخواد برم بیرون...

خدا جونم شکرت که روحیه ی قدیمم رو داری بهم برمیگردونی... و میدونم قدرشناس نیستم.


امروز قراره یکی از دوستانم رو ببینم احتمالا تا بعد از تاریک شدن ِ هوا بیرون باشیم... چی میشه اگه نم نم بارون هم چاشنی ِ این دیدار ِ دوستانه بشه؟!


۴ نظر ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۱:۰۷
ثمینا

7. ترسوئه!

جمعه, ۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۳۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۴
ثمینا

6. نویز ِ فحاش

سه شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۱۸ ب.ظ

دیروز نویز اینجا بود به همراه ِ خواهرش، وقت ِ رفتن ما رو به فحش گرفتن و رفتن.

:)

۱ نظر ۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۵:۱۸
ثمینا