به من بگو بانو!

ثبت ِ خاطرات ِ زندگی ِ یک آدم، بزرگترین خدمتیه که به اون آدم میشه کرد!
ما به همین راحتی میتونیم از اشتباهات و تلخی های گذشته درس بگیریم و با مرور ِ خاطرات ِ خوب به یاد بیاریم که خوشبختی رو لمس کردیم...

بایگانی

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

14. مهندس محمودی

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۸ ب.ظ

دوشنبه 9 آذر 94:

ساعت از ده ِ صبح گذشته بود و من باغ زهرا را به سمت ِ میدان ِ امام قدم میزدم... مقصد؟ نامعلوم... شاید حوالی ِ میدان می ایستادم، شاید هم مسیرم را به خیابان ِ سنگی میکشاندم... البته خیال ِ خامی بود چون هنوز حتی به وسط ِ باغ زهرا هم نرسیده بودم که جوانی افکارم را پراند!!!

میگفت مهندس محمودی هستم، نه از شغلش گفت و نه حتی فهمیدم چه ربطی میتواند به من داشته باشد؟! اصرار داشت که به سوالاتش پاسخ دهم، سوالاتی که انگار فقط جوابشان را من میدانستم!!! قضیه مشکوک بود بخصوص وقتی که گفت: "من از سه راه تا اینجا شما را زیر نظر دارم" و من با خودم فکر کردم که نباید مجالی به او بدهم تا بیشتر از این شخصیت ِ نداشته اش را که سعی کرده بود با یک تیپ ِ مردانه و لفظ قلم صحبت کردن و عینک دودی ای که اصلا بهش نمی آمد بسازد، به نمایش بگذارد... گرچه رنگ سفید ماشینش خواه ناخواه در ذهنم ماند اما هنوز هم نمیدانم پژوی 405 بود یا سمند؟ اصلا توجهی به مدل ماشینش نداشتم چون برایم مهم نبود، تیر ِ آخر را وقتی شلیک کرد که گفت: "برای آشنایی ِ بیشتر" و من سعی کردم از خیر ِ پیاده روی کردن با کفش های پاشنه بلندی که کمر و پاهایم را به نابودی کشانده بود بگذرم و کمی جلوتر برای تاکسی توقف کنم، مهندس محمودی!!! باز هم دنبال من آمده بود، همزمان با ایستادن من کنار خیابان برای تاکسی، ماشین پلیس هم کمی جلوتر از من توقف کرد و مهندس محمودی ِ گرامی را که جلوتر توقف کرده بود و حالا دنده عقب گرفته بود که برگردد درست جلوی پای من بایستد و باز هم عملیات ِ مشکوک ِ مخ زنی اش را ادامه دهد ناکام گذاشت... در خیابان ها پر از ماشین ِ پلیس بود یکی میگفت احتمالا گزارش ِ سرقت داده اند، دیگری میگفت احتمالا ماشین ِ قاچاقچیا وارد ِ شهر شده و من بدون اینکه بدانم چه خبر شده سوار اولین تاکسی ای که جلویم توقف کرد شدم و خدا را شکر کردم بخاطر به موقع ِ رسیدن ِ ماشین ِ پلیس و فرار ِ آقای محمودی از صحنه!!!

به میدان ِ امام که رسیدیم تصمیم گرفتم پیاده شوم با توقف ِ تاکسی ماشین ِ محمودی را دیدم که دوباره جلوتر توقف کرد و تازه فهمیدم او حتی تاکسی را هم تعقیب کرده با عصبانیت از خیر ِ پیاده شدن گذشتم و مسیر ِ دیگری را به راننده گفتم... این ماجرای تعقیب و گریز ِ مهندس محمودی کلافه و عصبی ام کرده بود اما عصبانیتم زمانی بیشتر شد که ظهر موقع ِ خوردن ِ ناهار در رستوران ِ هتل پرواز ماجرا را برای دوستم تعریف کردم و او بعد از کلی برانداز کردن ِ قیافه ی من گفت: "عجیبه... تو که بی حجاب نیستی که دنبالت بیاد"

قاشق را توی بشقاب انداختم و بیخیال ِ خوردن ِ بقیه ی غذا شدم... و با خودم فکر کردم چرا همیشه فکر میکنیم در چنین مواقعی حتما دختر ِ ماجرا مقصر است؟ حتما بی حجاب بوده که امثال مهندس محمودی دنبالش راه بیفتند...

واقعا چرا یک لحظه به شخصیت های متزلزلی که بعضی از این نرهای مرد نما دارند فکر نمیکنیم؟!

آدمی که متشخص باشد تحت ِ هیچ شرایطی به خودش اجازه ی مزاحمت به خانم ها را نمیدهد... چه تیپ ساده داشته باشند و چه فشن، چه حجاب داشته باشند و چه خیر...

آنهایی که مزاحمت ایجاد میکنند افراد مریضی هستند که با ظاهر ِ مثلا موجه شان میخواهند کمبودهای شخصیتیشان را بپوشانند...


۵ نظر ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۴:۱۸
ثمینا

13. یاد من باشد فردا دم صبح جور دیگر باشم

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۴ ب.ظ


تا حالا به چنین مشکلی برخورد کرده اید؟! کلافه اید، افسرده اید، بی حوصله اید... هم میدانید مشکلتان چیست و هم نمیدانید... بعد این وسط ها یک نفر پایش را توی یک کفش میکند که شما باید دقیقاً به او توضیح بدهید که مشکلتان چیست و چه میخواهید... و شما کلمه ها را هر طور بچرخانید باز هم نمیتوانید حال خودتان را توصیف کنید... نتیجه چه میشود؟ کلافه تر و بی حوصله تر و عصبی تر میشوید... که چرا نمیتوانید شرح حال ِ دقیقی ارائه دهید آنطور که طرف مقابلتان دقیقاً بداند شما چه دردی دارید؟... یا چرا طرف مقابلتان آنقدر زیرک نیست که نگفته حال شما را بفهمد؟! اینطور مواقع طرف مقابل بنابر تشخیص و برداشت ِ خودش درد ِ شما را شناسایی میکند و نسخه میپیچد... تشخیصی که با حال ِ شما زمین تا آسمان فرق دارد!


کلمه ها را هزار جور چرخاندم، هزار جمله ی متفاوت ساختم که بتوانم منظورم را برسانم، اشکال از او نبود، من نمیدانستم دردم را چگونه باید بیان کنم... در آخر گفت: "من فکر میکنم که تو زیادی خودت را دست کم گرفته ای" و من یکهو به خروش آمدم که "نهههه اتفاقاً من فکر میکنم که از خودم توقع زیادی داشته ام و حالا چون به نتیجه نرسیده ام عصبی شده ام و از زمین و از زمان و بیشتر از همه از خودم شاکی ام"


شاید اشتباه همین باشد... آدم همیشه باید از خودش توقع زیادی داشته باشد، بلند پروازی و خیال پردازی نکند اما ایده آل گرا باشد... خودش را در نقطه ی اوج هر کاری و هر راهی بخواهد... اما توی رویا غرق نشود، واقعیت را هم ببیند... من هدف تعیین کرده بودم اما راه های رسیدن به هدف را... نه!

شاید گمان میکردم که حالا که من اهداف ِ زندگی ام را تعیین کرده ام پس راه ِ رسیدن مشخص است و حالا اگر مانعی هم باشد آنقدر نیست که مشکل ساز شود... بعد توی همان راه به بن بست خورده ام و فکر نکرده ام که خودم راه را اشتباه آمده ام... کز کرده ام یک گوشه و کلافه و عصبی به شانس و تقدیر ِ بدم لعنت فرستاده ام!

یک نفر به من بگوید آیا دختری که در آستانه ی بیست و پنج سالگی قرار گرفته است هنوز هم می تواند از اول شروع کند؟! با دست خالی؟ با ذهن خالی؟ با جیب ِ خالی؟


 پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله :

قالَ اللّه‏: عَزَّوَجَلَّ... اِذا قالَ العَبدُ: «بِسمِ اللّه‏ِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ» قالَ اللّه‏ُ ـ جَلَّ جَلالُهُ ـ : بَدَاَ عَبدى بِاسمى، وَ حَقٌّ عَلَىَّ اَن اُتـَمِّمَ لَهُ اُمورَهُ و اُبارِکَ لَهُ فى اَحوالِهِ؛

خداوند فرمود: «... هرگاه بنده بگوید: بسم اللّه‏ الرحمن الرحیم، خداى متعال مى‏گوید: بنده من با نام من آغاز کرد. بر من است که کارهایش را به انجام رسانم و او را در همه حال، برکت دهم».

(عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 269، ح 59)

۵ نظر ۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۴:۲۴
ثمینا