به من بگو بانو!

ثبت ِ خاطرات ِ زندگی ِ یک آدم، بزرگترین خدمتیه که به اون آدم میشه کرد!
ما به همین راحتی میتونیم از اشتباهات و تلخی های گذشته درس بگیریم و با مرور ِ خاطرات ِ خوب به یاد بیاریم که خوشبختی رو لمس کردیم...

بایگانی

۵ مطلب با موضوع «بیست و پنج سالگی» ثبت شده است

25. مثل ِ آغاز ِ بیست و پنج سالگی

چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۲۹ ب.ظ

رفتن، همیشه غم انگیز نیست؛

همیشه پایان نیست؛

رفتن، گاهی فرصتیه که به خودمون میدیم؛

تا جور دیگه باشیم؛

تا بهتر باشیم؛

تا خوبتر باشیم :)

آدم ها وقتی خسته میشن؛

وقتی حس میکنن دارن در جا میزنن؛

وقتی آرامشی حس نمیکنن؛

مجبور میشن به تغییر؛

این رفتن گاهی همون تغییره... اینکه به کجا میریم مهمه چون شکل ِ تغییرمون رو مشخص میکنه...

آدمی که هیچ وقت راضی به تغییر نمیشه آدم ِ بی انگیزه ای به نظر میاد...

میل ِ به تغییر، یعنی امید به بهتر شدن ِ همه ی چیزایی که اسمشون مشکله...

لفت دادن از یه گروه ِ دوستانه یا یه گروه کاری یا حتی فامیلی، عوض کردن ِ سیمکارت، تغییر محل زندگی، تغییر رشته ی تحصیلی، تغییر شغل، تغییر ِ وبلاگ، تغییر ِ اسم یا حتی تغییر ِ مدل مو... همه ی اینا ارزشمندن اگر مطمئن باشیم به خوب شدن ِ حالمون کمک میکنن :)

 

منتظر ِ تغییر باشین :)


+ دوستانی که اینجا رو میخونن کامنت بذارن.

۷ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۹
ثمینا

24. گلگشت طور

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۳۲ ب.ظ

دوشنبه رفتیم اون مراسم ِ گلگشت که برای تکریم بازنشستگان و خانواده هاشون بود...

اول که پیاده روی داشتن، بعد هم که صبحانه بود، آش بوشهری که خیــــــــلی خوشمزست پیشنهاد میدم حتما یه دفه امتحان کنید عاشقش میشین، البته من زیاد نتونستم بخورم چون دوربین تا لوزالمعدمون رو فیلمبرداری میکرد :| بعد هم توی سالن برنامه شروع شد و همزمان بچه کوچولوها بیرون نقاشی میکشیدن :)

برنامشون بدک نبود، بخصوص اون قسمتی که آهنگ بندری داشتن عااااااالی بود اصن :دی

کلیپ هایی هم که پخش میکردن خیلی دوست داشتم :*

یکی از همکلاسی های دوران ِ کاردانی رو هم دیدم با بچه کوچولوش :* عروس ِ یکی از همکارای بابام بود.

بعد نماز جماعت و ناهار که خدا رو شکر خبری از دوربین نبود :| ، مردها مسابقه والیبال داشتند که تیم بابا برنده شد :x خانما هم مسابقه دارت :دی

آقایون بعد از والیبال مسابقه طناب کشی هم داشتن.

بعد هم که جوایز و لوح تقدیر و اینا...

در کل خوب بود بخصوص انتخاب محلشون... اردوگاهی که بسیااااااااار سرسبز بود و با وجود هوای سرد خیلی حالمو خوب کرد :)


+ امشب بعله برون ِ پسرعموئه (همون داماد کوچولومون)، منم بخاطر کارای سایت نتونستم برم. (مهریه هم 1500 سکه خواستن که داماد ِ ذوق زده ی ما گفته 10 تا بذارین روش 1510 تا :دی بعد ما 114 تا سکه مهر زده بودیم زبونشونم دراز بود :| )


+ دارم برنامه رو کامل میکنم، بخاطر بی برنامگی هایی که پیش اومد یه خورده دیر شد ولی اینکه هنوز رو تصمیمم هستم به خودم افتخار میکنم :دی (خود تحویل گیری ِ مفرط)

++ امروز ختم ِ قرآن (معنی فقط) رو شروع کردم دوباره و تلاشم بر اینه که تا 20 بهمن تموم بشه، کتاب معجزه رو هم دوباره مطالعه کردم و قراره با تعدادی از دوستان تمریناتش رو انجام بدیم (اگر کسی خواست بگه براش بفرستم بهمون ملحق بشه :دی)

++ یکی دیگه از برنامه ها سحرخیزی و ترک ِ خواب ِ بین الطلوعین بود، که اینو متاسفانه گاهاً بخاطر مریضی ها و کسالت ها و خستگی ها نتونستم انجام بدم و از هر یک هفته 2 روزش رو خلاف ِ تصمیمم عمل کردم. ولی به خواست خدا اصلاح میشم :دی


۳ نظر ۲۲ دی ۹۴ ، ۲۱:۳۲
ثمینا

23. فاز دوم تولد

يكشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۳۳ ب.ظ

چهارشنبه صبح | به تاریخ ِ 16 دی ماه 1394 |

رفتم بـ.ـوشهر... چرا؟ چون یکی از دوستان ِ دوران ِ کارشناسیم1 میخواست از بـ.ـوشهر بره اصفهان زندگی رو ادامه بده :دی و چند تا از بچه ها قرار گذاشته بودن دور هم جمع شن، از این رو تصمیم گرفته بودن که به مناسبت تولد من کمی هم جشن و پایکوبی کنن2 و کلا همه چی جفت و جور شد که من رفتم بـ.ـوشهر، صبح دیداری با آقای م.ج داشتم3 و بعد هم با دوستام بودم تا فرداش که به همراه ِ آقای جیم4 برگشتم شهر خودمون5، عجله ی ناهار خوردیم و رفتیم طرف ِ مؤسسه، سر راه هم آقای جیم شیرینی خرید که به مناسبت تولد من ببریم سر کلاس، البته تصمیم داشتم خودم بخرم خب بالاخره هیچ دلیلی نمی دیدم که ایشون بخواد همچین کاری کنه اما با اخم گفت که این حرف و حرکت توهینیه به مردی که همرامه (که یعنی خودش باشه) و چرا ایده ی اونو من دزدیدم؟ هرچقدر هم گفتم ربطی به تصمیم تو نداره که، من خودم از اول میخواستم امروز با شیرینی برم سر کلاس که اصلا قانع نشد و کار خودش رو کرد، سر کلاس یکی از خانوما نیومده بود و یه خانومی اومده بود که دومین جلسه اش بود ولی من دفه اولم بود می دیدمش. هر کی هم تمرینا رو حل کرده بود باید میرفت رو تابلو می نوشت و خوب من حل کرده بودم اما اونقدر سرگیجه و سردرد داشتم که واقعا سرپا ایستادن غیر ممکن بود وقتی نوبت به من رسید به آقای ح (استاد)6 گفتم که اگه اجازه بده نشسته تمرینا رو جواب بدم در نهایت رفتم دو تا تمرین روی تابلو نوشتم و بعد سرجام نشستم و بقیشو انجام دادم، بعدشم واسه هرکدوممون از روی جزوه قسمت های مختلفی تعیین کرد که از هفته های بعدش بریم تدریس کنیم که البته تا امروز که سه روز از اون روز میگذره عملا هیچ کاری نتونستم انجام بدم به دلیل کمبود وقت7 چون بعد از کلاس هم داداشم اومده بود دنبالم که بریم بیرون شهر پیش بقیه (به همراه چند تا از خانواده های فامیل بیرون شهر یه جای سرسبز و پر از تپه چادر زده بودیم) شب سرد بود، آتیش روشن کرده بودیم و دورش نشسته بودیم موقع خواب هم یه گله روباه!!! اومدن اطراف چادر که بعضی از بچه ها با ترقه اونا رو متواری کردن و به قول خودشون با بمب حمله ی دشمن رو خنثی کردن :| و فردا هم به همراه بقیه ی همکارهای بابا دعوتیم جایی که رسماً تا بعداز ظهر برنمیگردیم و من موندم دقیقا کی باید به کارام برسم، امروز هم خیلی کار دارم ولی قراره بیخیالی طی کنم و با خواهرم بریم ساحل.


1. این دوست عزیزم، از همکلاسی های دوران ِ دانشجوییمه زمانی که بـ.ـوشهر بودم، چهار سال ازم بزرگتره و هروقت کار داشتم و میرفتم بـ.ـوشهر و نیاز بود شب بمونم ایشون گارد میگرفت که "به جون خودم اگه بذارم جز خونه ی ما جایی بری" و من هم میرفتم پیشش، تا جایی که مامانش میگفت حالا که داریم میریم اصفهان خیلی دلم برات تنگ میشه :دی و یه دفه هم که شب خونشون بودم باهام درد دل عشقی کرد که همونجا ازش اجازه گرفتم بنویسمش حالا این سری که رفته بودم اونجا میپرسید داستانمو نوشتی تو وبلاگت؟ :دی گفتم هنوز نه، ولی مینویسم.


2.قرار بود پنجشنبه ی قبل از دوشنبه ای که تولدم بود دور هم جمع بشیم :دی ولی چون برای من کار پیش اومد چهارشنبه ی بعد از تولدم دور هم جمع شدیم :دی، منم گفتم چون من ناچاراً برنامه رو عوض کردم و بچه ها هم از شهرستان های دیگه قراره بیان و بعضیا حتی از محل کارشون مرخصی گرفتن پس کیک و اینا با من، که همه معترض شدن و گفتن تو نی نی ای بیش نیستی و بشین سرجات و بذار به سلیقه ی خودمون این دورهمی رو به سرانجام برسونیم:دی، که واقعا هم سلیقه به خرج دادن و من حسابی سورپرایز شدم، جدا از کادوها که همه سعی کرده بودن رگه هایی از بنفش رو توی انتخابشون بگنجونن، بادکنک ها و کیک هم بنفش بود و حتی روکش مبلی که منو نشوندن روش هم بنفش بود، یه کلاه هم گذاشتن رو سرم که اتفاقا اینم بنفش بود و بعد با چاقوی بنفش کیک رو بریدم و توی ظرف های بنفش با چنگال های بنفش کیک رو نوش جان کردیم :دی، اتفاقا لباسی که پوشیده بودم هم بنفش بود :)) :دی هر چند آخرش ضدحال خوردیم بخاطر پاک شدن ِ یهویی ِ همه ی عکس ها و فیلم های جشن اما در کل روز خوبی رو گذروندم، دو روز بعدش یکی از دخترا تونسته بود اتفاقی عکس ها رو پیدا کنه (تعدادی که پاک نشده بودن) که از ذوقش همه رو انتخاب کرده بود که بفرسته تو گروه و ما رو و به ویژه من رو ذوق زده کنه که دستش خورده بود و همه پاک شده بودن دیگه تصمیم گرفتیم به این موضوع فکر نکنیم :دی (هرچی سرچ کردم تو گوگل عکس یه کیک مشابه پیدا کنم بذارم موفق نشدم)


3. آقای م.ج یکی از بازیگران/گویندگان و کارگردانان ِ صدا و سیمای استان هستن که جهت ِ کاری رفته بودم پیششون و قبل از رفتن هم دوستم که همرام بود کلی سفارش کرد که ثمینا اینجور شخصیت ها با هر نگاهشون آدم رو آنالیز میکنن و حواست باشه موقع صحبت کردن تو چشماش خیره شو و باهاش صحبت کن و جون ِ من کنجکاویتو یه امروز بیخیال شو و به وسایل اتاق و کتاباش نگاه نکن، چون فکر میکنه هل کردی و استرس داری، گفتم مگه کیه که استرس داشته باشم حالا هرچقدر هم آدم هنرمند و موفقی باشه استرس نداره که:دی وقتی رفتیم مستقیم زل زدم تو چشاش صحبت کردیم، محل تمرینشون رو هم بهمون نشون داد و قبل از برگشتنمون بهم گفت توی یکی از فیلم ها برام یه نقش خوب سراغ داره (نقش یه دختر چهارده ساله) که گفتم به تئاتر علاقه دارم ولی فعلا برنامه ام چیز دیگست، که در این لحظه جناب ِ م.ج یه بشکن زدن و فرمودن: prefect، پس برنامه داری برای زندگیت... وقتی داشتیم برمیگشتیم دوستم میگه: ثمینا، تو واقعا برنامه داری؟ گفتم: نه بابا خودمم موندم قراره چیکار کنم:)) ولی نمیشد دلیل اصلیشو بگم بهش که :)) که در اینجا دوستم میخواست بکوبه تو کلم که زود عمل کردم و عملیاتشو منحل کردم :))


4. آقای جیم هم که معرف حضور خیلیاتون هستن، مسئول اون سایت خبری که دارم باهاشون کار میکنم، که با هم کلاسای عکاسی و گویندگی و خبرنگاری و از این دست دوره ها رو شرکت میکنیم و به واسطه ی آشنایی ما و روابط کاریمون مرتبا به خونمون میاد و از بابام قول گرفته ما هم بریم شهرشون :دی، و علیرغم اینکه خیلی به قلم من امید داره و من هم مرد خوبی دیدمش اما اصلا از لحاظ فکری و اعتقادی با هم نمیسازیم و واقعا نمیدونم چرا هروقت من میخام از بـ.ـوشهر برگردم قسمت میشه با ایشون برگردم که دو ساعت تمام از حرف های همدیگه سردرد بگیریم و آخر هم هیچکدوم اون یکی رو قانع نکنه. (و سوتی ِ پیامکی هم فراوون دادم آبرو نمونده پیش این آقای جیم از من)


5. چون قرار شد پنج شنبه ساعت هشت و نیم کلاس برگزار بشه قرار بود صبح زود از بـ.ـوشهر حرکت کنم که به موقع برسم شهر خودمون و کلاس رو از دست ندم، و چون آقای جیم که از شهر خودشون میخاد بیاد شهر ما باید تا نزدیکای بـ.ـوشهر بیاد (اونا جنوب استان هستن و ما شمال استان) قرار شد ایشون بیاد دنبال من و با هم برگردیم. ولی چهارشنبه ظهر آقای جیم بهم اطلاع داد که کلاس به جای ساعت هشت و نیم ساعت دو بعد از ظهر برگزار میشه و من وقتی به خانواده اطلاع دادم بابا گفت که اگه آقای جیم تعارف رو کنار گذاشت و قبول کرد ناهار بیاد خونمون پیش دوستات بیشتر بمون و ظهر با آقای جیم با هم برگردین ولی اگه قبول نکرد تحت هیچ شرایطی صبح بیا، که آقای جیم قبول کرد و ظهر با هم راهی شدیم.


6. آقای ح از صدا و سیما، آدم بسیار خوب و متینی هستن :دی (و اینقدر بهش گیر دادم دیگه جرات نمیکنه رو تابلو با قرمز بنویسه، کور شدم خب از اون فاصله)


7. صبح که بیدار میشم کارای سایت رو انجام میدم و چون سایت خبری هم هست مدام باید بپرم پشت سیستم و علاوه بر اون در کنارش باید Word و Photoshop هم باز باشه و در طول روز همش کار هست برا سایت صبح تا ظهر بیشتر، چند روزی بود گوشیم داغون بود، هنگ میکرد و منم که تبادل اطلاعاتم با همکارا از طریق تلگرام و بیشتر واتساپ هست کلا مونده بودم چه کنم در نتیجه یه روز کامل صرف انتقال بعضی از فایل های مهم از گوشی به سیستم شد که دیدم وقت ندارم بیخیال بعضیاشون شدم و گوشی رو ریست کردم و الان با یه گوشی ِ خالی و هیچی ندار دارم روزگار میگذرونم :دی


8. میدونم توی متن شماره ی هشت نبود اما لازم دیدم توضیح بدم که دقت کردین این توضیحات از خود متن بیشتر شد؟ :دی

۳ نظر ۲۰ دی ۹۴ ، ۱۴:۳۳
ثمینا

22. داغ ِ داغ

شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۲۳ ب.ظ

طبق خبری که دقایقی قبل به اطلاعمون رسید، منبع ِ موثقی اعلام کرد که داداش کوچیکه ی اون پسرعموم که هفتم دی عقدش بود هم میخواد نامزد کنه و گویا بله رو هم از عروس خانم گرفتن :دی بسی خرسندیم برای داماد کوچولوی فامیلمون :)

۱ نظر ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۸:۲۳
ثمینا

21. تولدم مبارک :)

شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۱۱ ب.ظ

http://s3.picofile.com/file/8232468800/keyk2.jpg

یکشنبه شب (که فرداش تولدم بود) توسط بابا و داداشم و خواهر و شوهر خواهرم و پسرعمو بزرگه و خانوادش سورپرایز شدم و بعد از جشن کوچولو و زیبایی که داشتیم زن عمو بزرگه و پسر کوچیکش به همراه عروسش اومدن و بعد هم دخترعمویی که خونشون تو ساختمون خودمونه!

شب خوبی بود...

:)


http://s3.picofile.com/file/8232468276/kado1.jpg

+ مرسی از دوستانی که یادشون بود، دوستانی که تبریک گفتن (چه حضوری، چه تلفنی و چه از طریق پیامک یا چت یا هر روش دیگه)

+ مرسی از دوستانی که زحمت کشیدن و به روش های مختلف هدیه ای به یادگار بهم دادن...

+ مرسی از خدایی که حواسش به من بوده و هست و خواهد بود :)

+ نوشته ی دور ِ کیک: بانوچه، فسقلی، بانوی بنفش (هر کی عکس کیک رو دیده اولین سوالش این بوده که نوشته ی دور ِ کیک چیه، گفتم قبل اینکه سوالی براتون پیش بیاد خودم بگم :دی)

+ اگر سرعت افتضاح جناب ِ اینترنت اجازه بده عکس رو اضافه میکنم. (با یه روز تاخیر اجازه داد :دی)

۳ نظر ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۸:۱۱
ثمینا