به من بگو بانو!

ثبت ِ خاطرات ِ زندگی ِ یک آدم، بزرگترین خدمتیه که به اون آدم میشه کرد!
ما به همین راحتی میتونیم از اشتباهات و تلخی های گذشته درس بگیریم و با مرور ِ خاطرات ِ خوب به یاد بیاریم که خوشبختی رو لمس کردیم...

بایگانی

13. یاد من باشد فردا دم صبح جور دیگر باشم

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۴ ب.ظ


تا حالا به چنین مشکلی برخورد کرده اید؟! کلافه اید، افسرده اید، بی حوصله اید... هم میدانید مشکلتان چیست و هم نمیدانید... بعد این وسط ها یک نفر پایش را توی یک کفش میکند که شما باید دقیقاً به او توضیح بدهید که مشکلتان چیست و چه میخواهید... و شما کلمه ها را هر طور بچرخانید باز هم نمیتوانید حال خودتان را توصیف کنید... نتیجه چه میشود؟ کلافه تر و بی حوصله تر و عصبی تر میشوید... که چرا نمیتوانید شرح حال ِ دقیقی ارائه دهید آنطور که طرف مقابلتان دقیقاً بداند شما چه دردی دارید؟... یا چرا طرف مقابلتان آنقدر زیرک نیست که نگفته حال شما را بفهمد؟! اینطور مواقع طرف مقابل بنابر تشخیص و برداشت ِ خودش درد ِ شما را شناسایی میکند و نسخه میپیچد... تشخیصی که با حال ِ شما زمین تا آسمان فرق دارد!


کلمه ها را هزار جور چرخاندم، هزار جمله ی متفاوت ساختم که بتوانم منظورم را برسانم، اشکال از او نبود، من نمیدانستم دردم را چگونه باید بیان کنم... در آخر گفت: "من فکر میکنم که تو زیادی خودت را دست کم گرفته ای" و من یکهو به خروش آمدم که "نهههه اتفاقاً من فکر میکنم که از خودم توقع زیادی داشته ام و حالا چون به نتیجه نرسیده ام عصبی شده ام و از زمین و از زمان و بیشتر از همه از خودم شاکی ام"


شاید اشتباه همین باشد... آدم همیشه باید از خودش توقع زیادی داشته باشد، بلند پروازی و خیال پردازی نکند اما ایده آل گرا باشد... خودش را در نقطه ی اوج هر کاری و هر راهی بخواهد... اما توی رویا غرق نشود، واقعیت را هم ببیند... من هدف تعیین کرده بودم اما راه های رسیدن به هدف را... نه!

شاید گمان میکردم که حالا که من اهداف ِ زندگی ام را تعیین کرده ام پس راه ِ رسیدن مشخص است و حالا اگر مانعی هم باشد آنقدر نیست که مشکل ساز شود... بعد توی همان راه به بن بست خورده ام و فکر نکرده ام که خودم راه را اشتباه آمده ام... کز کرده ام یک گوشه و کلافه و عصبی به شانس و تقدیر ِ بدم لعنت فرستاده ام!

یک نفر به من بگوید آیا دختری که در آستانه ی بیست و پنج سالگی قرار گرفته است هنوز هم می تواند از اول شروع کند؟! با دست خالی؟ با ذهن خالی؟ با جیب ِ خالی؟


 پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله :

قالَ اللّه‏: عَزَّوَجَلَّ... اِذا قالَ العَبدُ: «بِسمِ اللّه‏ِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ» قالَ اللّه‏ُ ـ جَلَّ جَلالُهُ ـ : بَدَاَ عَبدى بِاسمى، وَ حَقٌّ عَلَىَّ اَن اُتـَمِّمَ لَهُ اُمورَهُ و اُبارِکَ لَهُ فى اَحوالِهِ؛

خداوند فرمود: «... هرگاه بنده بگوید: بسم اللّه‏ الرحمن الرحیم، خداى متعال مى‏گوید: بنده من با نام من آغاز کرد. بر من است که کارهایش را به انجام رسانم و او را در همه حال، برکت دهم».

(عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 269، ح 59)

۹۴/۰۹/۰۱
ثمینا

نظرات  (۵)

اول اینکه قلمت چقدر رسا و خوب 
دوما: خیلی موقعیت خفقان آوری  آدم دست رو دست بزار ه و به بالا رفتن سنش به زندگیش به شانس های زندگیش فکر فکر فکر کنه ، من همیشه از نوشتن نتیجه گرفتم امیداوم شما ام در طی همین نوشتن و تجزیه تحلیل زندگی یه اتفاق خوب بیفته
تو اوج جوانی غمگین و عصبی  بودن غیر قابلوتصور ترین ضد 
حال زندگیه 
پاسخ:
اول اینکه مرسی برای تعریف قشنگت :*
دوما: ان شاءالله همه راه درست زندگیمون رو پیدا کنیم.
البته که خواهی توانست... ما دیدیم و بودیم که در سالهایی بیشتر از عدد سن کوچک شما هم شده است بانو..!
پاسخ:
مرسی برای روحیه و انرژی مثبت ِ کامنتت نیلو :*
ســــــلام. من تازه کامنت ت رو دیدم چون رفته بود توی هرزنامه!!
مرسی بابت ِ آدرس دوستم ^ ^
پاسخ:
خواهش میکنم زهرا جون :*
اینجا هم خوبه :)
پاسخ:
سپاااس :)
۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۶ مرتضی علیزاده
سلام
در موارد اینطوری فحش بده خو
اینقده می چسبه خخخخخ
پاسخ:
باشه :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی