به من بگو بانو!

ثبت ِ خاطرات ِ زندگی ِ یک آدم، بزرگترین خدمتیه که به اون آدم میشه کرد!
ما به همین راحتی میتونیم از اشتباهات و تلخی های گذشته درس بگیریم و با مرور ِ خاطرات ِ خوب به یاد بیاریم که خوشبختی رو لمس کردیم...

بایگانی

18. ثمینایی که تازه زبونش باز شده :دی

شنبه, ۵ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۴۲ ق.ظ

از دوم دی (البته شبش) که داشت بارون میومد تا فرداشبش یه سره همینطور میبارید بدون اینکه لحظه ای قطع بشه... خدایا شکرت


دوم دی یعنی روز چهارشنبه بالاخره اون سایت خبری شروع به کار کرد و کار من هم شروع شد، البته ساعات کاریم هشت تا 12 یا 1 بعد از ظهره اما خب چون سایت خبریه بعضی وقتا پیش میاد که بعد از ظهر یا شب هم مشغولش میشم، و اینکه شنبه تا چهارشنبه ست فقط و پنج شنبه، جمعه تعطیلم اما بازم یه وقتایی کار ممکنه پیش بیاد و این دو روز هم مشغول باشم بخصوص این روزا که جریان ِ ثبت نام کاند.ی.دای انت.خاب.اته... در کل کار خوبیه... چون اکثرا فقط صبح ها درگیرشم و بعد اینکه تو خونه خودمون انجام میدم کارها رو و فقط کافیه بشینم پشت سیستم. (البته حقوقش کمه اما سرگرمم میکنه و این خیلی خوبه... راضی ام به رضای خدا)


سوم دی که پنج شنبه باشه صبحش تند تند صبحونه خوردیم و رفتیم دنبال آبجی بزرگه و رفتیم خونه یکی از فامیلامون که موهامونو رنگ کنیم :دی البته قرار بود ساعت 9 بریم اما دیر بیدار شدیم و ساعت 10 رفتیم (البته بابا و داداش رسوندن ما رو) بارون هم بود، تا حدودا یک و خورده ای اونجا بودیم من و آبجی وسطی رنگ ترکیبی زدیم (شکلاتی و تنباکویی) آبجی بزرگه هم عسلی. البته منم اولش قرار بود عسلی رنگ کنم اما خب بعد نظرم عوض شد و گفتم فعلا همین رنگ شکلاتی اونم تیره رو بزنم شاید واسه عید عسلی رنگ کردم... یه چیزی که هست من موی مشکی رو خیلی دوس دارم، موی تیره رو کلا... برا همین حالا هم که راضی شدم رنگ کنم رنگ تیره انتخاب کردم اونم وقتی که موهامو تازه شسته بودم اصلا مشخص نبود رنگ شده اما خب حالا به مرور زمان داره رنگش بازتر و روشن تر میشه.

خلاصه وقتی برگشتیم همونطور که تند تند صبحانه خورده بودیم ایندفه هم با عجله ناهار درست کردم که آبجی وسطی اصلا ناهار نخورد رفت چون دیرش شده بود و کلاس آیین نامه داشت البته جلسه آخرشون بود و کلاس فنی (عیب یابی) یه همچین چیزی گذاشته بودن براشون منم بعد خوردن ناهاری که عجله ای حاضر کرده بودم (میرزا قاسمی) و فقط جهت سیر شدن بود و اصلا مزه ای نداشت پریدم پشت سیستم که کارای عقب مونده ی سایت رو انجام بدم و تا عصر درگیرش بودم... چون بارون بود نتونستیم بریم سر خاک مامان و باز هم چون بارون بود و خواهرمم دیر اومد نتونستیم بریم خرید از خستگی و بوی رنگ ِ موهام شدیداً سردرد داشتم و علائم سرما خوردگی هم ایضاً... شبش هم قرار بود بریم خونه عمواینا که با هم بریم خونه عروس خانم واسه شرطی (اینو قبلا توضیح داده بودم چه مراسمیه حالا هم آخر پست توضیحش میدم) منم سردرد داشتم شدید ولی خب یه جورایی حضورمون تو اون مراسم لازم بود آبجی بزرگه و شوهرشم اومده بودن که شب بمونن خونمون جفتشونم سرما خورده بودن البته آبجی بزرگه سرماخوردگیش شدیدتر بود و با اینکه وسایل و لباساشو آورده بود که با ما بیاد اونجا ولی خب اصلا حال خوبی نداشت و موند خونه پیش بابایینا که استراحت کنه... بازم با عجله شام رو خوردیم و داداشی منو آبجی وسطی رو رسوند خونه ی عمو بازم بارون بود، رفتیم اونجا خواهر زن عموم (که به دلیل اینکه دخترخاله ی مامانم هستن بهشون میگیم خاله) هم بود و عمه و دخترعمه هم بودن که البته بهشون سلام نکردیم و فقط به خاله (خواهر زن عموم) سلام کردیم و نشستیم بعدش کم کم بقیه هم اومدن مثلا عمه بزرگه هم اومد، بعدش زن عمو بزرگه (مادر شوهر آبجی بزرگه) بعدش همینطور کم کم بقیه اومدن تا دیگه رفتیم خونه ی عروس که یه کوچه با خونه ی عموم فاصله داشت (بابای عروس پسرعموی بابامه) اونجا هم رفتیم نشستیم و آهنگ قر دار میذاشتن به زور خودمو کنترل کرده بودم نمیرقصیدم (آخه نمیدونستم از این برنامه ها دارن و با لباس غیر مناسب برای رقص رفته بودم :دی) بعدش اومدن چمدون رو گذاشتن وسط و مامان عروس بازش کرد و یکی یکی همه چی رو میاورد بیرون و به مهمونا نشون میداد، خیلی چیزای خوشگلی گرفته بودن وقتی این چیزا رو میبینم خیلی خوشحال میشم... چون همیشه گفتم دختر ناز داره باید نازشو بخرن... حالا نه اینکه همیشه این پسر باشه که به التماس بیفته و اینا نه... بحثم این نیست... کلا منظورم اینه که دختر رو باید ملکه وار خواستگاری کنن، ملکه وار براش خرید کنن، ملکه وار براش عروسی بگیرن و ملکه وار ببرنش تو خونه ی مشترک و حتی ملکه وار باهاش زندگی کنن... حالا این ملکه وار به معنی خرج کردن بیش از حد و بریز و بپاش های الکی نیست... میتونه یه جشن ساده باشه، یه خونه ی کوچیک و استیجاری ولی غرور دختر رو خورد نکنه... میدونم نتونستم منظورم رو برسونم... باید یه چیزی باشه که شخصیت دختر رو نیاره پایین، شأنش حفظ بشه، منت سرش گذاشته نشه... حالا هر کی به نسبت وُسع ِ خودش اما قشنگ و شیک باید این مراحل رو طی کنه! اینم میذارم برا آخر پست که کامل توضیح بدم :دی خلاصه بعدش که همه چیز نمایان شد چمدون رو بستن و بردن کنار و بازم بزن و برقص که ایندفه نذاشتن من بشینم و اومدن دستمو کشیدن بردنم وسط و پشت سرم دیدم دخترعمه هم اومده داره میرقصه :| (انگار دخترعمو اونو آورده بود وسط :|) همشم با گوشه چشمش نگام میکرد اما عمه مستقیم نگاه میکرد که محل ندادم... وقتی هم برگشتیم خونه از بس سردرد و سرگیجه و سرماخوردگیه به اوج خودش رسیده بود بعد از خوردن یه لیوان شیر داغ که آبجی وسطی زحمتشو کشید فقط جورابامو در آوردم و با همون لباسا و با آرایش رفتم زیر پتو و تا اذان ظهر فرداش خوابیدم بس که حالم بد بود.

4 دی جمعه صبح رو که اصلا چشمم ندید :دی وقتی هم بیدار شدم سر میز نشستم بقیه ناهارشونو خوردن من صبحانمو بعد هرچی اصرار کردن باهاشون برم بیرون قبول نکردم (حالم هنوز خوب نشده بود) خانواده رفتن بیرون و من بعد خوندن نمازم بازم نشستم پشت سیستم و کارای سایت رو انجام دادم و بعدشم دوباره دراز کشیدم تا غروب که همه اومدن و ...

دوشنبه 7 دی جشن عقد همین پسرعمومه البته توی تالاره و جشن مفصلیه و دلیل رنگ کردن موهام همینه، حالام در به در دنبال لباس و مدل مو و :دی، البته من آدمی هستم که تا قبل این اصلا به این چیزا اهمیت نمیدادم یعنی عروسی هرکی میشد یه لباس (اگر خیلی نزدیک باشه نسبتش) مناسب میپوشیدم که فقط مناسب باشه اینکه آخرین مده یا رنگش بهم میاد و اینا زیاد برام مطرح نبوده :دی اگر هم نسبتش کمی دورتر بوده که با مانتو میرفتم کلا... حتی مشاهده شده برا عروسی دخترعموم که تابستون 90 بود لباس مجلسی پوشیده بودم اما آرایش نکرده بودم :دی تازه کل اون شب رو هم وسط میرقصیدم :دی البته هنوز هم علاقه ای به استفاده از زیورآلات ندارم :دی حتی تو جشن! :دی

حالا خب البته خیلی چیزا عوض شده و واقعا از این وصلت راضی و خشنودم :دی و باید یه جوری خوشحالیمو نشون بدم :دی

بعدشم اینکه حالا کل فامیل جریان به هم خوردن ازدواج منو نویز رو میدونن، و احتمالا (جوری که به گوشم رسیده) بعضیا فک میکنن من زانوی غم بغل گرفتم و افسردم بخاطر این موضوع و بعضیا فک میکنن ته ِ دلم دوس دارم نویز منو بخواد :| و همه چی درست شه...

میخام نشون بدم شادم... که از وقتی اینطوری شده شادتر هم شدم، ثمینایی که داره آزاد میشه باید خوب و شاداب به چشم بیاد :دی حالا اون وسطا چشم ِ عمه و دخترعمه هم در بیاد :))

البته اینقدرام بدجنس نیستما جهت ِ مزاح عرض میکنم اینا رو :دی


و اما...

شرطی: دیدین یه رسمی هست قبل از عروسی برای عروس کلی لباس و چیز میبرن؟ ما بهش میگیم "رخت عروس" حالا بعضیام میگن "خلعتی برون" نمیدونم حالا دقیقا تو هر شهر و منطقه چی بهش میگن... خب همین رسم با ورژن کوچیکترش قبل عقد هم انجام میشه و بهش میگن "شرطی"، یه چمدون شامل ِ لباس و طلا و کفش و کیف و این چیزا...

جدا از مراسم بله برونش که هم مقدار طلا و هم مهریه اش رو زیاد زد و همه گفتن اینطوری باعث میشه نویز و خانوادش قدر تو رو (که من باشم) بیشتر بدونن، این مراسم شرطی هم خیلی عالی براش برگزار کردن... مثلا طرف دوماد (عمو و دایی و عمه و خالشو دعوت کرده بود) طرف عروس هم همینطور... حالا واسه من؟ عمه تاکید فراوان داشت که اصلا کسی خبردار نشه!!! و فقط خونواده ی خودشون اومدن. (به قول خواهرم انگار واسه یه بیوه زن میخواستن شرطی ببرن :|) بعد اینا یه چمدون بزرگ شامل چند دست لباس و حتی پالتوی زمستونه و کیف و کفش و لوازم آرایشی و همه چی گرفته بودن حتی صابون بدن!!! اما خانواده عمه برا من؟! یه چمدون کوچیک یه لباس و ... اصن نگم بهتر همینقدر بگم که بعدها یه نفر ازشون پرسیده بود چرا لوازم آرایشی براش نگرفتین؟ گفته بود برای وقتی که خواست بیاد خونه ی خودمون!!!

(چون میدونم از نظر مالی تواناییشو داشتن دارم میگم وگرنه اگر کسی بود که نمیتونست و تواناییشو نداشت برام مهم نبود... هرچند همینشم برام مهم نبود که یه لباس گرفتن یا دو تا... چیزای دیگه برام مهم بود که اونا رو هم زدن خراب کردن)

و اما در مورد ملکه وار بودن ِ زن... ببینین من هیچ وقت پول برام مهم نبوده، اینکه طرف چقدر داره ملاک ارزش گذاری نبوده... اما بنظرم اگر قراره حتی یه بستنی برای خانمی که باهات اومده بیرون بخری باید اونو ملکه وار بهش بدی! نه جوری که حس کنه منت سرش گذاشتی یا هر احساس دیگه ای... این احساس ِ بد چیزی بود که نویز و خانوادش بعد از هربار خرید کردن به من منتقل میکردن) مثلا میرفتم خرید به جا اینکه نویز خودش باشه چند دفه ای پیچوند و مادرش بود فقط هرچیزی خرید میکرد پیامکش برا شوهرعمه میرفت بعد فورا تماس میگرفت (چی خریدین پونزده تومن؟ دوباره چند دقیقه بعد تماس میگرفت چی خریدین شصت تومن؟) یه حس خیلی بدی به آدم منتقل میشه!!!

منم خیلی بهم برمیخورد... و برا همین دیگه میرفتیم بیرون اصلا چیزی انتخاب نمیکردم تا خودشون انتخاب کنن که اونم اگه قیمتشو قبول نمیکردن نمیخریدن!!!

البته بارها به گوشم رسیده تازگیا که خودشون هم به این مورد پی بردن و به چند نفر گفتن ثمینا اصلا از ما توقع مالی نداشت!


و اما قسمت ِ شیرین ِ این پست:

لا تقنطوا من رحمة الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا(4)

«از رحمت خدا ناامید نشوید خدا همه گناهکاران را مى آمرزد»

+ خدایا به حرف خودت اعتماد میکنم، پس در رحمتت رو به من باز کن :)
۹۴/۱۰/۰۵
ثمینا

نظرات  (۵)

۰۵ دی ۹۴ ، ۱۰:۴۸ ♫ شباهنگ
منم از این پستای طویله میخوام بنویسم :(((((((((((((((
خدایااااااااااااااااااا

اصن زن هر چی کم خرج تر کم ارج تر
والا
پاسخ:
بنویس بنویس من تازه راه افتادم بعد مدت ها :دی

دقیقا منم بهش پی بردم شباهنگ :دی
۰۵ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۱ مرتضی علیزاده
سلام
همه قصه یک طرف ، جمله آخر یه طرف
پاسخ:
سلام
خدا هیچکدوم از بنده هاشو ناامید نمیکنه مطمئنم...
آآآآآوووو ایول دمت گرم :)
چه خوب که کار داری و کارش تو خونه س :) موفق باشی عب نداره پولشم کمه خدا بزرگ بعدا بهتر تر میشه :)
موهای رنگیت مبارک مبارک :) 
طرز فکرت را عشق است درست آدم دنبال غم بره هی ادامه داره بهترین انتقام از زندگی همیشه شاد بودن و موفق بودنه :)
از این رسما هم ماام داریم ولی عروس جدیدا به فناش دادن دیگه خودشون میان همه طلا و لباسا رو میبرن دیگه نیاز نیست کسی هم بیاد ببینه ^_^
ملکه وار بودنو موافقم یه آدم باید بتونه خودش برا زندگیش خرج کنه انتخاب کنه نه آی آی ملت بیاین یاری کنین منو :/
اووف این آنلفولانزا جدیده خر است همه درگیرش شدن :/
پاسخ:
آره واقعا خدا رو باید شکر کنم.
مرسی عزیزم :*
کامنت پر از مهربونی ِ خودتو عشقه اصلا :*

چقدر دلم میخواد کلی حرف بزنم تو وبلاگم ! ینی اینطوری بنویسم ! گاهی حرف هست و وقت نیست گتهی حرف هست حوصله نیست
گاهیم که وقت و حوصله هست حرف نیست !



#قناعت
پاسخ:
این تب یا یبوست ِ وبلاگیه حل میشه :دی
ماهم این مراسمارو داریم
اتفاقا من چند وقت پیش در این مورد پست گذاشتم که شناختا تو همین خریدا مشخص میشه که طرف عرضه داره یا نه
اختلافا از همین جا شروع میشه:))
پاسخ:
شناخت که به دست اومد ولی اختلاف پیش نیومد سر این خرید کردنا، چون من اصلا حرفی نمیزدم و اعتراضی نمیکردم :(

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی