به من بگو بانو!

ثبت ِ خاطرات ِ زندگی ِ یک آدم، بزرگترین خدمتیه که به اون آدم میشه کرد!
ما به همین راحتی میتونیم از اشتباهات و تلخی های گذشته درس بگیریم و با مرور ِ خاطرات ِ خوب به یاد بیاریم که خوشبختی رو لمس کردیم...

بایگانی

۳ مطلب با موضوع «وضعیت ِ سینوسی» ثبت شده است

23. فاز دوم تولد

يكشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۳۳ ب.ظ

چهارشنبه صبح | به تاریخ ِ 16 دی ماه 1394 |

رفتم بـ.ـوشهر... چرا؟ چون یکی از دوستان ِ دوران ِ کارشناسیم1 میخواست از بـ.ـوشهر بره اصفهان زندگی رو ادامه بده :دی و چند تا از بچه ها قرار گذاشته بودن دور هم جمع شن، از این رو تصمیم گرفته بودن که به مناسبت تولد من کمی هم جشن و پایکوبی کنن2 و کلا همه چی جفت و جور شد که من رفتم بـ.ـوشهر، صبح دیداری با آقای م.ج داشتم3 و بعد هم با دوستام بودم تا فرداش که به همراه ِ آقای جیم4 برگشتم شهر خودمون5، عجله ی ناهار خوردیم و رفتیم طرف ِ مؤسسه، سر راه هم آقای جیم شیرینی خرید که به مناسبت تولد من ببریم سر کلاس، البته تصمیم داشتم خودم بخرم خب بالاخره هیچ دلیلی نمی دیدم که ایشون بخواد همچین کاری کنه اما با اخم گفت که این حرف و حرکت توهینیه به مردی که همرامه (که یعنی خودش باشه) و چرا ایده ی اونو من دزدیدم؟ هرچقدر هم گفتم ربطی به تصمیم تو نداره که، من خودم از اول میخواستم امروز با شیرینی برم سر کلاس که اصلا قانع نشد و کار خودش رو کرد، سر کلاس یکی از خانوما نیومده بود و یه خانومی اومده بود که دومین جلسه اش بود ولی من دفه اولم بود می دیدمش. هر کی هم تمرینا رو حل کرده بود باید میرفت رو تابلو می نوشت و خوب من حل کرده بودم اما اونقدر سرگیجه و سردرد داشتم که واقعا سرپا ایستادن غیر ممکن بود وقتی نوبت به من رسید به آقای ح (استاد)6 گفتم که اگه اجازه بده نشسته تمرینا رو جواب بدم در نهایت رفتم دو تا تمرین روی تابلو نوشتم و بعد سرجام نشستم و بقیشو انجام دادم، بعدشم واسه هرکدوممون از روی جزوه قسمت های مختلفی تعیین کرد که از هفته های بعدش بریم تدریس کنیم که البته تا امروز که سه روز از اون روز میگذره عملا هیچ کاری نتونستم انجام بدم به دلیل کمبود وقت7 چون بعد از کلاس هم داداشم اومده بود دنبالم که بریم بیرون شهر پیش بقیه (به همراه چند تا از خانواده های فامیل بیرون شهر یه جای سرسبز و پر از تپه چادر زده بودیم) شب سرد بود، آتیش روشن کرده بودیم و دورش نشسته بودیم موقع خواب هم یه گله روباه!!! اومدن اطراف چادر که بعضی از بچه ها با ترقه اونا رو متواری کردن و به قول خودشون با بمب حمله ی دشمن رو خنثی کردن :| و فردا هم به همراه بقیه ی همکارهای بابا دعوتیم جایی که رسماً تا بعداز ظهر برنمیگردیم و من موندم دقیقا کی باید به کارام برسم، امروز هم خیلی کار دارم ولی قراره بیخیالی طی کنم و با خواهرم بریم ساحل.


1. این دوست عزیزم، از همکلاسی های دوران ِ دانشجوییمه زمانی که بـ.ـوشهر بودم، چهار سال ازم بزرگتره و هروقت کار داشتم و میرفتم بـ.ـوشهر و نیاز بود شب بمونم ایشون گارد میگرفت که "به جون خودم اگه بذارم جز خونه ی ما جایی بری" و من هم میرفتم پیشش، تا جایی که مامانش میگفت حالا که داریم میریم اصفهان خیلی دلم برات تنگ میشه :دی و یه دفه هم که شب خونشون بودم باهام درد دل عشقی کرد که همونجا ازش اجازه گرفتم بنویسمش حالا این سری که رفته بودم اونجا میپرسید داستانمو نوشتی تو وبلاگت؟ :دی گفتم هنوز نه، ولی مینویسم.


2.قرار بود پنجشنبه ی قبل از دوشنبه ای که تولدم بود دور هم جمع بشیم :دی ولی چون برای من کار پیش اومد چهارشنبه ی بعد از تولدم دور هم جمع شدیم :دی، منم گفتم چون من ناچاراً برنامه رو عوض کردم و بچه ها هم از شهرستان های دیگه قراره بیان و بعضیا حتی از محل کارشون مرخصی گرفتن پس کیک و اینا با من، که همه معترض شدن و گفتن تو نی نی ای بیش نیستی و بشین سرجات و بذار به سلیقه ی خودمون این دورهمی رو به سرانجام برسونیم:دی، که واقعا هم سلیقه به خرج دادن و من حسابی سورپرایز شدم، جدا از کادوها که همه سعی کرده بودن رگه هایی از بنفش رو توی انتخابشون بگنجونن، بادکنک ها و کیک هم بنفش بود و حتی روکش مبلی که منو نشوندن روش هم بنفش بود، یه کلاه هم گذاشتن رو سرم که اتفاقا اینم بنفش بود و بعد با چاقوی بنفش کیک رو بریدم و توی ظرف های بنفش با چنگال های بنفش کیک رو نوش جان کردیم :دی، اتفاقا لباسی که پوشیده بودم هم بنفش بود :)) :دی هر چند آخرش ضدحال خوردیم بخاطر پاک شدن ِ یهویی ِ همه ی عکس ها و فیلم های جشن اما در کل روز خوبی رو گذروندم، دو روز بعدش یکی از دخترا تونسته بود اتفاقی عکس ها رو پیدا کنه (تعدادی که پاک نشده بودن) که از ذوقش همه رو انتخاب کرده بود که بفرسته تو گروه و ما رو و به ویژه من رو ذوق زده کنه که دستش خورده بود و همه پاک شده بودن دیگه تصمیم گرفتیم به این موضوع فکر نکنیم :دی (هرچی سرچ کردم تو گوگل عکس یه کیک مشابه پیدا کنم بذارم موفق نشدم)


3. آقای م.ج یکی از بازیگران/گویندگان و کارگردانان ِ صدا و سیمای استان هستن که جهت ِ کاری رفته بودم پیششون و قبل از رفتن هم دوستم که همرام بود کلی سفارش کرد که ثمینا اینجور شخصیت ها با هر نگاهشون آدم رو آنالیز میکنن و حواست باشه موقع صحبت کردن تو چشماش خیره شو و باهاش صحبت کن و جون ِ من کنجکاویتو یه امروز بیخیال شو و به وسایل اتاق و کتاباش نگاه نکن، چون فکر میکنه هل کردی و استرس داری، گفتم مگه کیه که استرس داشته باشم حالا هرچقدر هم آدم هنرمند و موفقی باشه استرس نداره که:دی وقتی رفتیم مستقیم زل زدم تو چشاش صحبت کردیم، محل تمرینشون رو هم بهمون نشون داد و قبل از برگشتنمون بهم گفت توی یکی از فیلم ها برام یه نقش خوب سراغ داره (نقش یه دختر چهارده ساله) که گفتم به تئاتر علاقه دارم ولی فعلا برنامه ام چیز دیگست، که در این لحظه جناب ِ م.ج یه بشکن زدن و فرمودن: prefect، پس برنامه داری برای زندگیت... وقتی داشتیم برمیگشتیم دوستم میگه: ثمینا، تو واقعا برنامه داری؟ گفتم: نه بابا خودمم موندم قراره چیکار کنم:)) ولی نمیشد دلیل اصلیشو بگم بهش که :)) که در اینجا دوستم میخواست بکوبه تو کلم که زود عمل کردم و عملیاتشو منحل کردم :))


4. آقای جیم هم که معرف حضور خیلیاتون هستن، مسئول اون سایت خبری که دارم باهاشون کار میکنم، که با هم کلاسای عکاسی و گویندگی و خبرنگاری و از این دست دوره ها رو شرکت میکنیم و به واسطه ی آشنایی ما و روابط کاریمون مرتبا به خونمون میاد و از بابام قول گرفته ما هم بریم شهرشون :دی، و علیرغم اینکه خیلی به قلم من امید داره و من هم مرد خوبی دیدمش اما اصلا از لحاظ فکری و اعتقادی با هم نمیسازیم و واقعا نمیدونم چرا هروقت من میخام از بـ.ـوشهر برگردم قسمت میشه با ایشون برگردم که دو ساعت تمام از حرف های همدیگه سردرد بگیریم و آخر هم هیچکدوم اون یکی رو قانع نکنه. (و سوتی ِ پیامکی هم فراوون دادم آبرو نمونده پیش این آقای جیم از من)


5. چون قرار شد پنج شنبه ساعت هشت و نیم کلاس برگزار بشه قرار بود صبح زود از بـ.ـوشهر حرکت کنم که به موقع برسم شهر خودمون و کلاس رو از دست ندم، و چون آقای جیم که از شهر خودشون میخاد بیاد شهر ما باید تا نزدیکای بـ.ـوشهر بیاد (اونا جنوب استان هستن و ما شمال استان) قرار شد ایشون بیاد دنبال من و با هم برگردیم. ولی چهارشنبه ظهر آقای جیم بهم اطلاع داد که کلاس به جای ساعت هشت و نیم ساعت دو بعد از ظهر برگزار میشه و من وقتی به خانواده اطلاع دادم بابا گفت که اگه آقای جیم تعارف رو کنار گذاشت و قبول کرد ناهار بیاد خونمون پیش دوستات بیشتر بمون و ظهر با آقای جیم با هم برگردین ولی اگه قبول نکرد تحت هیچ شرایطی صبح بیا، که آقای جیم قبول کرد و ظهر با هم راهی شدیم.


6. آقای ح از صدا و سیما، آدم بسیار خوب و متینی هستن :دی (و اینقدر بهش گیر دادم دیگه جرات نمیکنه رو تابلو با قرمز بنویسه، کور شدم خب از اون فاصله)


7. صبح که بیدار میشم کارای سایت رو انجام میدم و چون سایت خبری هم هست مدام باید بپرم پشت سیستم و علاوه بر اون در کنارش باید Word و Photoshop هم باز باشه و در طول روز همش کار هست برا سایت صبح تا ظهر بیشتر، چند روزی بود گوشیم داغون بود، هنگ میکرد و منم که تبادل اطلاعاتم با همکارا از طریق تلگرام و بیشتر واتساپ هست کلا مونده بودم چه کنم در نتیجه یه روز کامل صرف انتقال بعضی از فایل های مهم از گوشی به سیستم شد که دیدم وقت ندارم بیخیال بعضیاشون شدم و گوشی رو ریست کردم و الان با یه گوشی ِ خالی و هیچی ندار دارم روزگار میگذرونم :دی


8. میدونم توی متن شماره ی هشت نبود اما لازم دیدم توضیح بدم که دقت کردین این توضیحات از خود متن بیشتر شد؟ :دی

۳ نظر ۲۰ دی ۹۴ ، ۱۴:۳۳
ثمینا

13. یاد من باشد فردا دم صبح جور دیگر باشم

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۴ ب.ظ


تا حالا به چنین مشکلی برخورد کرده اید؟! کلافه اید، افسرده اید، بی حوصله اید... هم میدانید مشکلتان چیست و هم نمیدانید... بعد این وسط ها یک نفر پایش را توی یک کفش میکند که شما باید دقیقاً به او توضیح بدهید که مشکلتان چیست و چه میخواهید... و شما کلمه ها را هر طور بچرخانید باز هم نمیتوانید حال خودتان را توصیف کنید... نتیجه چه میشود؟ کلافه تر و بی حوصله تر و عصبی تر میشوید... که چرا نمیتوانید شرح حال ِ دقیقی ارائه دهید آنطور که طرف مقابلتان دقیقاً بداند شما چه دردی دارید؟... یا چرا طرف مقابلتان آنقدر زیرک نیست که نگفته حال شما را بفهمد؟! اینطور مواقع طرف مقابل بنابر تشخیص و برداشت ِ خودش درد ِ شما را شناسایی میکند و نسخه میپیچد... تشخیصی که با حال ِ شما زمین تا آسمان فرق دارد!


کلمه ها را هزار جور چرخاندم، هزار جمله ی متفاوت ساختم که بتوانم منظورم را برسانم، اشکال از او نبود، من نمیدانستم دردم را چگونه باید بیان کنم... در آخر گفت: "من فکر میکنم که تو زیادی خودت را دست کم گرفته ای" و من یکهو به خروش آمدم که "نهههه اتفاقاً من فکر میکنم که از خودم توقع زیادی داشته ام و حالا چون به نتیجه نرسیده ام عصبی شده ام و از زمین و از زمان و بیشتر از همه از خودم شاکی ام"


شاید اشتباه همین باشد... آدم همیشه باید از خودش توقع زیادی داشته باشد، بلند پروازی و خیال پردازی نکند اما ایده آل گرا باشد... خودش را در نقطه ی اوج هر کاری و هر راهی بخواهد... اما توی رویا غرق نشود، واقعیت را هم ببیند... من هدف تعیین کرده بودم اما راه های رسیدن به هدف را... نه!

شاید گمان میکردم که حالا که من اهداف ِ زندگی ام را تعیین کرده ام پس راه ِ رسیدن مشخص است و حالا اگر مانعی هم باشد آنقدر نیست که مشکل ساز شود... بعد توی همان راه به بن بست خورده ام و فکر نکرده ام که خودم راه را اشتباه آمده ام... کز کرده ام یک گوشه و کلافه و عصبی به شانس و تقدیر ِ بدم لعنت فرستاده ام!

یک نفر به من بگوید آیا دختری که در آستانه ی بیست و پنج سالگی قرار گرفته است هنوز هم می تواند از اول شروع کند؟! با دست خالی؟ با ذهن خالی؟ با جیب ِ خالی؟


 پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله :

قالَ اللّه‏: عَزَّوَجَلَّ... اِذا قالَ العَبدُ: «بِسمِ اللّه‏ِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ» قالَ اللّه‏ُ ـ جَلَّ جَلالُهُ ـ : بَدَاَ عَبدى بِاسمى، وَ حَقٌّ عَلَىَّ اَن اُتـَمِّمَ لَهُ اُمورَهُ و اُبارِکَ لَهُ فى اَحوالِهِ؛

خداوند فرمود: «... هرگاه بنده بگوید: بسم اللّه‏ الرحمن الرحیم، خداى متعال مى‏گوید: بنده من با نام من آغاز کرد. بر من است که کارهایش را به انجام رسانم و او را در همه حال، برکت دهم».

(عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 269، ح 59)

۵ نظر ۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۴:۲۴
ثمینا

2. مثلا در حالت ِ دپرسینگم!

دوشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۱ ق.ظ

دیشب با حال ِ داغونی از تمام ِ گروه هایی که توشون عضوم لفت دادم، هم واتساپ هم تلگرام (بجز گروه ِ مختلط ِ فامیلی که نویز هم توشه)

بعدشم اینستاگرامم رو تعطیل کردم و بعد دلم راضی نشد کلا زدم واتساپ رو حذف کردم!

کلا حال ِ داغونی داشتم که دلم میخواست از همه جدا شم و فاصله بگیرم و همه رو از خودم برونم بعد برم یه گوشه به درد ِ خودم بمیرم!

این دقیقاً اون مرحله ایه که من همیشه میگم "اینجا دیگه خود ِ آدم دوست نداره به خودش کمک کنه و حالا هرکی هرچقدر هم تلاش کنه بی فایدست"

منم رسیدم به اون نقطه ای که دیگه امیدم رو برای بهبود شرایط از دست دادم و دلم میخواست بمیرم حتی!

امروز صبح با خواب آلودگی ِ بیش از حدی که ناشی از فکرای داغون و خسته ی شب و نیمه شب ِ قبلش بود از خواب بیدار شدم برای داداشم صبحانه درست کردم و یه پونزده دقیقه ای دوباره خوابیدم و بیدار شدم و رفتم بیدارش کردم که صبحانشو بخوره!!!

بعدش دوباره خوابیدم و ساعت طرفای هشت بود که دوباره بیدار شدم صبحانه ی پدرم رو حاضر کردم و خودمم صبحانه خوردم و بعدش دوباره خوابیدم تا طرفای ده و بیست دقیقه بود که با زنگ تلفنم بیدار شدم که داداشم بود، کلاسش تموم شده بود کارشو که گفت یه تماس با آبجی بزرگه گرفتم و دوباره با داداشم تماس گرفتم و دوباره خوابیدم تا یازده و ده دقیقه دوباره بیدار شدم و رفتم ناهار داداشم رو گرم کردم چون میخواست دوباره بره دانشگاه بعدش تا اومدم بخوابم ساعت شد 12 دوباره گرفتم خوابیدم تا نزدیکای دو و نیم بعدش دیگه بیدار شدم نماز خوندم و ناهار خوردم ولی دیگه نخوابیدم...

اصلا نمیدونم چم شده بود همش خوابم میومد و خسته بودم :(

عصر هم با خواهرم رفتیم چادر بخریم ک 155 داشت کوچیک بود برام 160 داشت بزرگ بود برام...

یعنی ب این نتیجه رسیده بودم ک خیلی غیر استانداردم... ک بعد کلیپسم رو درآوردم و دیدم همون 155 تقریبا اندازه شده!!!


+ از کلیپس زیاد استفاده نمیکنم و حتی یه جورایی ازش بدمم میاد ولی اینو امروز استفاده کرده بودم ک مثلا چادر رو خوب نگه داره که آخرشم بخاطر همون چادر کلیپس رو در آوردم :دی


بعدم ک برگشتیم خونه و پوشیدم واسه بابا و داداشم و همشم دارم می پرسم "مطمئنی کوتاه نیست؟ مطمئنی بهم میاد؟"

و تنها چیزی هم که خودم ازش مطمئنم اینه که چاق نشونم میده :دی


http://s6.picofile.com/file/8216774918/manochador.jpg

۲ نظر ۲۰ مهر ۹۴ ، ۰۱:۴۱
ثمینا