به من بگو بانو!

ثبت ِ خاطرات ِ زندگی ِ یک آدم، بزرگترین خدمتیه که به اون آدم میشه کرد!
ما به همین راحتی میتونیم از اشتباهات و تلخی های گذشته درس بگیریم و با مرور ِ خاطرات ِ خوب به یاد بیاریم که خوشبختی رو لمس کردیم...

بایگانی

26. تغییر

جمعه, ۲۵ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۳۹ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۹
ثمینا

25. مثل ِ آغاز ِ بیست و پنج سالگی

چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۲۹ ب.ظ

رفتن، همیشه غم انگیز نیست؛

همیشه پایان نیست؛

رفتن، گاهی فرصتیه که به خودمون میدیم؛

تا جور دیگه باشیم؛

تا بهتر باشیم؛

تا خوبتر باشیم :)

آدم ها وقتی خسته میشن؛

وقتی حس میکنن دارن در جا میزنن؛

وقتی آرامشی حس نمیکنن؛

مجبور میشن به تغییر؛

این رفتن گاهی همون تغییره... اینکه به کجا میریم مهمه چون شکل ِ تغییرمون رو مشخص میکنه...

آدمی که هیچ وقت راضی به تغییر نمیشه آدم ِ بی انگیزه ای به نظر میاد...

میل ِ به تغییر، یعنی امید به بهتر شدن ِ همه ی چیزایی که اسمشون مشکله...

لفت دادن از یه گروه ِ دوستانه یا یه گروه کاری یا حتی فامیلی، عوض کردن ِ سیمکارت، تغییر محل زندگی، تغییر رشته ی تحصیلی، تغییر شغل، تغییر ِ وبلاگ، تغییر ِ اسم یا حتی تغییر ِ مدل مو... همه ی اینا ارزشمندن اگر مطمئن باشیم به خوب شدن ِ حالمون کمک میکنن :)

 

منتظر ِ تغییر باشین :)


+ دوستانی که اینجا رو میخونن کامنت بذارن.

۷ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۹
ثمینا

24. گلگشت طور

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۳۲ ب.ظ

دوشنبه رفتیم اون مراسم ِ گلگشت که برای تکریم بازنشستگان و خانواده هاشون بود...

اول که پیاده روی داشتن، بعد هم که صبحانه بود، آش بوشهری که خیــــــــلی خوشمزست پیشنهاد میدم حتما یه دفه امتحان کنید عاشقش میشین، البته من زیاد نتونستم بخورم چون دوربین تا لوزالمعدمون رو فیلمبرداری میکرد :| بعد هم توی سالن برنامه شروع شد و همزمان بچه کوچولوها بیرون نقاشی میکشیدن :)

برنامشون بدک نبود، بخصوص اون قسمتی که آهنگ بندری داشتن عااااااالی بود اصن :دی

کلیپ هایی هم که پخش میکردن خیلی دوست داشتم :*

یکی از همکلاسی های دوران ِ کاردانی رو هم دیدم با بچه کوچولوش :* عروس ِ یکی از همکارای بابام بود.

بعد نماز جماعت و ناهار که خدا رو شکر خبری از دوربین نبود :| ، مردها مسابقه والیبال داشتند که تیم بابا برنده شد :x خانما هم مسابقه دارت :دی

آقایون بعد از والیبال مسابقه طناب کشی هم داشتن.

بعد هم که جوایز و لوح تقدیر و اینا...

در کل خوب بود بخصوص انتخاب محلشون... اردوگاهی که بسیااااااااار سرسبز بود و با وجود هوای سرد خیلی حالمو خوب کرد :)


+ امشب بعله برون ِ پسرعموئه (همون داماد کوچولومون)، منم بخاطر کارای سایت نتونستم برم. (مهریه هم 1500 سکه خواستن که داماد ِ ذوق زده ی ما گفته 10 تا بذارین روش 1510 تا :دی بعد ما 114 تا سکه مهر زده بودیم زبونشونم دراز بود :| )


+ دارم برنامه رو کامل میکنم، بخاطر بی برنامگی هایی که پیش اومد یه خورده دیر شد ولی اینکه هنوز رو تصمیمم هستم به خودم افتخار میکنم :دی (خود تحویل گیری ِ مفرط)

++ امروز ختم ِ قرآن (معنی فقط) رو شروع کردم دوباره و تلاشم بر اینه که تا 20 بهمن تموم بشه، کتاب معجزه رو هم دوباره مطالعه کردم و قراره با تعدادی از دوستان تمریناتش رو انجام بدیم (اگر کسی خواست بگه براش بفرستم بهمون ملحق بشه :دی)

++ یکی دیگه از برنامه ها سحرخیزی و ترک ِ خواب ِ بین الطلوعین بود، که اینو متاسفانه گاهاً بخاطر مریضی ها و کسالت ها و خستگی ها نتونستم انجام بدم و از هر یک هفته 2 روزش رو خلاف ِ تصمیمم عمل کردم. ولی به خواست خدا اصلاح میشم :دی


۳ نظر ۲۲ دی ۹۴ ، ۲۱:۳۲
ثمینا

23. فاز دوم تولد

يكشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۳۳ ب.ظ

چهارشنبه صبح | به تاریخ ِ 16 دی ماه 1394 |

رفتم بـ.ـوشهر... چرا؟ چون یکی از دوستان ِ دوران ِ کارشناسیم1 میخواست از بـ.ـوشهر بره اصفهان زندگی رو ادامه بده :دی و چند تا از بچه ها قرار گذاشته بودن دور هم جمع شن، از این رو تصمیم گرفته بودن که به مناسبت تولد من کمی هم جشن و پایکوبی کنن2 و کلا همه چی جفت و جور شد که من رفتم بـ.ـوشهر، صبح دیداری با آقای م.ج داشتم3 و بعد هم با دوستام بودم تا فرداش که به همراه ِ آقای جیم4 برگشتم شهر خودمون5، عجله ی ناهار خوردیم و رفتیم طرف ِ مؤسسه، سر راه هم آقای جیم شیرینی خرید که به مناسبت تولد من ببریم سر کلاس، البته تصمیم داشتم خودم بخرم خب بالاخره هیچ دلیلی نمی دیدم که ایشون بخواد همچین کاری کنه اما با اخم گفت که این حرف و حرکت توهینیه به مردی که همرامه (که یعنی خودش باشه) و چرا ایده ی اونو من دزدیدم؟ هرچقدر هم گفتم ربطی به تصمیم تو نداره که، من خودم از اول میخواستم امروز با شیرینی برم سر کلاس که اصلا قانع نشد و کار خودش رو کرد، سر کلاس یکی از خانوما نیومده بود و یه خانومی اومده بود که دومین جلسه اش بود ولی من دفه اولم بود می دیدمش. هر کی هم تمرینا رو حل کرده بود باید میرفت رو تابلو می نوشت و خوب من حل کرده بودم اما اونقدر سرگیجه و سردرد داشتم که واقعا سرپا ایستادن غیر ممکن بود وقتی نوبت به من رسید به آقای ح (استاد)6 گفتم که اگه اجازه بده نشسته تمرینا رو جواب بدم در نهایت رفتم دو تا تمرین روی تابلو نوشتم و بعد سرجام نشستم و بقیشو انجام دادم، بعدشم واسه هرکدوممون از روی جزوه قسمت های مختلفی تعیین کرد که از هفته های بعدش بریم تدریس کنیم که البته تا امروز که سه روز از اون روز میگذره عملا هیچ کاری نتونستم انجام بدم به دلیل کمبود وقت7 چون بعد از کلاس هم داداشم اومده بود دنبالم که بریم بیرون شهر پیش بقیه (به همراه چند تا از خانواده های فامیل بیرون شهر یه جای سرسبز و پر از تپه چادر زده بودیم) شب سرد بود، آتیش روشن کرده بودیم و دورش نشسته بودیم موقع خواب هم یه گله روباه!!! اومدن اطراف چادر که بعضی از بچه ها با ترقه اونا رو متواری کردن و به قول خودشون با بمب حمله ی دشمن رو خنثی کردن :| و فردا هم به همراه بقیه ی همکارهای بابا دعوتیم جایی که رسماً تا بعداز ظهر برنمیگردیم و من موندم دقیقا کی باید به کارام برسم، امروز هم خیلی کار دارم ولی قراره بیخیالی طی کنم و با خواهرم بریم ساحل.


1. این دوست عزیزم، از همکلاسی های دوران ِ دانشجوییمه زمانی که بـ.ـوشهر بودم، چهار سال ازم بزرگتره و هروقت کار داشتم و میرفتم بـ.ـوشهر و نیاز بود شب بمونم ایشون گارد میگرفت که "به جون خودم اگه بذارم جز خونه ی ما جایی بری" و من هم میرفتم پیشش، تا جایی که مامانش میگفت حالا که داریم میریم اصفهان خیلی دلم برات تنگ میشه :دی و یه دفه هم که شب خونشون بودم باهام درد دل عشقی کرد که همونجا ازش اجازه گرفتم بنویسمش حالا این سری که رفته بودم اونجا میپرسید داستانمو نوشتی تو وبلاگت؟ :دی گفتم هنوز نه، ولی مینویسم.


2.قرار بود پنجشنبه ی قبل از دوشنبه ای که تولدم بود دور هم جمع بشیم :دی ولی چون برای من کار پیش اومد چهارشنبه ی بعد از تولدم دور هم جمع شدیم :دی، منم گفتم چون من ناچاراً برنامه رو عوض کردم و بچه ها هم از شهرستان های دیگه قراره بیان و بعضیا حتی از محل کارشون مرخصی گرفتن پس کیک و اینا با من، که همه معترض شدن و گفتن تو نی نی ای بیش نیستی و بشین سرجات و بذار به سلیقه ی خودمون این دورهمی رو به سرانجام برسونیم:دی، که واقعا هم سلیقه به خرج دادن و من حسابی سورپرایز شدم، جدا از کادوها که همه سعی کرده بودن رگه هایی از بنفش رو توی انتخابشون بگنجونن، بادکنک ها و کیک هم بنفش بود و حتی روکش مبلی که منو نشوندن روش هم بنفش بود، یه کلاه هم گذاشتن رو سرم که اتفاقا اینم بنفش بود و بعد با چاقوی بنفش کیک رو بریدم و توی ظرف های بنفش با چنگال های بنفش کیک رو نوش جان کردیم :دی، اتفاقا لباسی که پوشیده بودم هم بنفش بود :)) :دی هر چند آخرش ضدحال خوردیم بخاطر پاک شدن ِ یهویی ِ همه ی عکس ها و فیلم های جشن اما در کل روز خوبی رو گذروندم، دو روز بعدش یکی از دخترا تونسته بود اتفاقی عکس ها رو پیدا کنه (تعدادی که پاک نشده بودن) که از ذوقش همه رو انتخاب کرده بود که بفرسته تو گروه و ما رو و به ویژه من رو ذوق زده کنه که دستش خورده بود و همه پاک شده بودن دیگه تصمیم گرفتیم به این موضوع فکر نکنیم :دی (هرچی سرچ کردم تو گوگل عکس یه کیک مشابه پیدا کنم بذارم موفق نشدم)


3. آقای م.ج یکی از بازیگران/گویندگان و کارگردانان ِ صدا و سیمای استان هستن که جهت ِ کاری رفته بودم پیششون و قبل از رفتن هم دوستم که همرام بود کلی سفارش کرد که ثمینا اینجور شخصیت ها با هر نگاهشون آدم رو آنالیز میکنن و حواست باشه موقع صحبت کردن تو چشماش خیره شو و باهاش صحبت کن و جون ِ من کنجکاویتو یه امروز بیخیال شو و به وسایل اتاق و کتاباش نگاه نکن، چون فکر میکنه هل کردی و استرس داری، گفتم مگه کیه که استرس داشته باشم حالا هرچقدر هم آدم هنرمند و موفقی باشه استرس نداره که:دی وقتی رفتیم مستقیم زل زدم تو چشاش صحبت کردیم، محل تمرینشون رو هم بهمون نشون داد و قبل از برگشتنمون بهم گفت توی یکی از فیلم ها برام یه نقش خوب سراغ داره (نقش یه دختر چهارده ساله) که گفتم به تئاتر علاقه دارم ولی فعلا برنامه ام چیز دیگست، که در این لحظه جناب ِ م.ج یه بشکن زدن و فرمودن: prefect، پس برنامه داری برای زندگیت... وقتی داشتیم برمیگشتیم دوستم میگه: ثمینا، تو واقعا برنامه داری؟ گفتم: نه بابا خودمم موندم قراره چیکار کنم:)) ولی نمیشد دلیل اصلیشو بگم بهش که :)) که در اینجا دوستم میخواست بکوبه تو کلم که زود عمل کردم و عملیاتشو منحل کردم :))


4. آقای جیم هم که معرف حضور خیلیاتون هستن، مسئول اون سایت خبری که دارم باهاشون کار میکنم، که با هم کلاسای عکاسی و گویندگی و خبرنگاری و از این دست دوره ها رو شرکت میکنیم و به واسطه ی آشنایی ما و روابط کاریمون مرتبا به خونمون میاد و از بابام قول گرفته ما هم بریم شهرشون :دی، و علیرغم اینکه خیلی به قلم من امید داره و من هم مرد خوبی دیدمش اما اصلا از لحاظ فکری و اعتقادی با هم نمیسازیم و واقعا نمیدونم چرا هروقت من میخام از بـ.ـوشهر برگردم قسمت میشه با ایشون برگردم که دو ساعت تمام از حرف های همدیگه سردرد بگیریم و آخر هم هیچکدوم اون یکی رو قانع نکنه. (و سوتی ِ پیامکی هم فراوون دادم آبرو نمونده پیش این آقای جیم از من)


5. چون قرار شد پنج شنبه ساعت هشت و نیم کلاس برگزار بشه قرار بود صبح زود از بـ.ـوشهر حرکت کنم که به موقع برسم شهر خودمون و کلاس رو از دست ندم، و چون آقای جیم که از شهر خودشون میخاد بیاد شهر ما باید تا نزدیکای بـ.ـوشهر بیاد (اونا جنوب استان هستن و ما شمال استان) قرار شد ایشون بیاد دنبال من و با هم برگردیم. ولی چهارشنبه ظهر آقای جیم بهم اطلاع داد که کلاس به جای ساعت هشت و نیم ساعت دو بعد از ظهر برگزار میشه و من وقتی به خانواده اطلاع دادم بابا گفت که اگه آقای جیم تعارف رو کنار گذاشت و قبول کرد ناهار بیاد خونمون پیش دوستات بیشتر بمون و ظهر با آقای جیم با هم برگردین ولی اگه قبول نکرد تحت هیچ شرایطی صبح بیا، که آقای جیم قبول کرد و ظهر با هم راهی شدیم.


6. آقای ح از صدا و سیما، آدم بسیار خوب و متینی هستن :دی (و اینقدر بهش گیر دادم دیگه جرات نمیکنه رو تابلو با قرمز بنویسه، کور شدم خب از اون فاصله)


7. صبح که بیدار میشم کارای سایت رو انجام میدم و چون سایت خبری هم هست مدام باید بپرم پشت سیستم و علاوه بر اون در کنارش باید Word و Photoshop هم باز باشه و در طول روز همش کار هست برا سایت صبح تا ظهر بیشتر، چند روزی بود گوشیم داغون بود، هنگ میکرد و منم که تبادل اطلاعاتم با همکارا از طریق تلگرام و بیشتر واتساپ هست کلا مونده بودم چه کنم در نتیجه یه روز کامل صرف انتقال بعضی از فایل های مهم از گوشی به سیستم شد که دیدم وقت ندارم بیخیال بعضیاشون شدم و گوشی رو ریست کردم و الان با یه گوشی ِ خالی و هیچی ندار دارم روزگار میگذرونم :دی


8. میدونم توی متن شماره ی هشت نبود اما لازم دیدم توضیح بدم که دقت کردین این توضیحات از خود متن بیشتر شد؟ :دی

۳ نظر ۲۰ دی ۹۴ ، ۱۴:۳۳
ثمینا

22. داغ ِ داغ

شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۲۳ ب.ظ

طبق خبری که دقایقی قبل به اطلاعمون رسید، منبع ِ موثقی اعلام کرد که داداش کوچیکه ی اون پسرعموم که هفتم دی عقدش بود هم میخواد نامزد کنه و گویا بله رو هم از عروس خانم گرفتن :دی بسی خرسندیم برای داماد کوچولوی فامیلمون :)

۱ نظر ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۸:۲۳
ثمینا

21. تولدم مبارک :)

شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۱۱ ب.ظ

http://s3.picofile.com/file/8232468800/keyk2.jpg

یکشنبه شب (که فرداش تولدم بود) توسط بابا و داداشم و خواهر و شوهر خواهرم و پسرعمو بزرگه و خانوادش سورپرایز شدم و بعد از جشن کوچولو و زیبایی که داشتیم زن عمو بزرگه و پسر کوچیکش به همراه عروسش اومدن و بعد هم دخترعمویی که خونشون تو ساختمون خودمونه!

شب خوبی بود...

:)


http://s3.picofile.com/file/8232468276/kado1.jpg

+ مرسی از دوستانی که یادشون بود، دوستانی که تبریک گفتن (چه حضوری، چه تلفنی و چه از طریق پیامک یا چت یا هر روش دیگه)

+ مرسی از دوستانی که زحمت کشیدن و به روش های مختلف هدیه ای به یادگار بهم دادن...

+ مرسی از خدایی که حواسش به من بوده و هست و خواهد بود :)

+ نوشته ی دور ِ کیک: بانوچه، فسقلی، بانوی بنفش (هر کی عکس کیک رو دیده اولین سوالش این بوده که نوشته ی دور ِ کیک چیه، گفتم قبل اینکه سوالی براتون پیش بیاد خودم بگم :دی)

+ اگر سرعت افتضاح جناب ِ اینترنت اجازه بده عکس رو اضافه میکنم. (با یه روز تاخیر اجازه داد :دی)

۳ نظر ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۸:۱۱
ثمینا

20. جهت درد و دل مثلا :دی

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۴۵ ق.ظ

سال اول دبیرستان که بودم سه تا رشته رو دوست داشتم ادامه بدم که هر کدوم نشدن... ادبیات، که اونقدر تو گوشم کردن که رشته نظری نرو و ادبیات واسه تنبلاست :| که نتونستم برم (اینو چند تا دبیر بهم گفتن :| با این مشاوره هاشون) یکی دیگش رشته ی نقشه کشی بود که اینم چون هنرستان نداشت و کار و دانش داشت میگفتن کار و دانش رو کسایی میرن که از نظر معدل پایین هستن و درس نمیخونن :| میخواستم برم رشته الکترونیک که اینم خیلی مخالفت داشت مثلا یکی از دبیران ِ مرد میگفت که رشته الکترونیک یه رشته ی پسرونه ست :| ولی من اهمیتی ندادم و رفتم برا ثبت نام حتی اسم هم نوشتم اما چون کسی ثبت نام نکرده بود جز من و یکی دیگه، مدیر مدرسه گفت احتمالا به حد نصاب نرسه و این سال رشته الکترونیک نداشته باشیم ناچاراً اسم نوشتم برا رشته کامپیوتر.

هرچند بعدش هرکدوم از دوستامو میدیدم و میگفتم معدلم بالای نوزده شده میگفتن با این معدل پس چرا ریاضی نخوندی :|


خواهرام جفتشون کامپیوتر میخوندن، بی علاقه نبودم اما خب، بودن رشته هایی که دوست داشته باشم بخونم و ادامه بدم. و نظ.ام آمو.زشی هم جوریه که آدم رو از هرچی درسه متنفر میکنه!!!

نمیدونم واقعا چرا ولی خیلی بده که یکی کامپیوتر خونده باشه ولی تا حالا یه دفه هم ویندوز عوض نکرده باشه هر چقدر توی اون سال های هنرستان به معلما گفتیم یه دفه بذارین خودمون ویندوز عوض کنیم نذاشتن که نذاشتن میترسیدن سیستم ها خراب شه یعنی به آموزش خودشون اصلا اعتمادی نداشتن... آخه هرچقدر هم کامپیوترها رو شبکه کنن و پشت سرور بشینن خودشون ویندوز عوض کنن یا آموزش های دیگه، و ما اینور پشت سیستم خودمون فقط نگاه کنیم باز هم با یادگرفتن واقعی فرق داره، آدم باید خودش تجربه کنه، در نهایت یندوز عوض کردن رو از خواهرم توی خونه و با سیستم خودمون تمرین کردم :| هیچی هم خراب نشد... :|

حالا این یه مثال کوچیک بود.

تابستون ها که مدرسه ها تعطیل بود هم برنامه نویسی میکردم و چند تا بازی طراحی کردم با ویژوال بیسیک (اون زمان این زبان برنامه نویسی رو بهمون یاد دادن)، یا حتی با برنامه flash mx و فتوشاپ کلی طراحی میکردم و انیمیشن میساختم و حتی با برنامه های میکس کلی کلیپ درست کرده بودم :|

چون خیلی علاقه داشتم و جدا از درس بهشون نگاه میکردم.

دوران کاردانی هم خوب بود یکی از پروژه هامون طراحی سایت به زبان HTML بود هم خیلی راحت بود و هم دوست داشتم.

اما کارشناسی.

از یکی از دوستانم شنیده بودم که رشته ی سخت افزار کامپیوتر یه چیزی مابین کامپیوتر و رشته ی الکترونیکه... گفتم چی از این بهتر؟ و از نرم افزار پریدم سخت افزار!

اما تنها چیزی که ندیدم ازش همین الکترونیکش بود... و جدا این دو سال کارشناسی هیچی به علم من اضافه نکرد اصلا!!!

مثلا یه درس داشتیم PLC و آزمایشگاهشم جدا بود... این واسه رشته برق بود، یه دستگاه بود که هرچند آخرشم نفهمیدم کجا قراره به درد من ِ کامپیوتری بخوره اما چون کار عملی بود کلی علاقه داشتم بهش و با اینکه دو سه دفه انگشتمو برق گرفت و جیغ میکشیدم حتی بقیه بچه ها اما دوس داشتم!

یه درسی هم بود مخابرات ِ دیجیتال... استادمون میگفت این چیزی که داره بهمون یاد میده و همه ی این فرمولا به درد تعمیر موتور کشتی!!!!!!! میخوره!

درس مدارهای الکترونیکی و الکترونیک دیجیتال... اینا هم ربطی به رشته ی من نداشت اما... شدیدا بهشون علاقه داشتم چون کلی مدار و مقاومت و فرمول و... اصلا عشق بود این درس اما... بازم فقط تئوری!!!

(کاردانی که بودیم یه درس داشتیم به اسم مدار الکترونیکی یه همچین چیزی فک کنم، میرفتیم کارگاه... منبع تغذیه و ولت و آمپر و مقاومت و ولتاژ و برد و اصن حالی میداد مدار میبستیم و کلی میخندیدیم با بچه ها... واقعا دوس داشتم این درس رو... نه که عملی هم کار میکردیم لذت داشت برامون)

تنها و تنها یه درس یه واحدی داشتیم به اسم "مونتاژ و عیب یابی سیستم" که کلاسشم تو کارگاه برگزار میشد، بهمون گفتن توی این کلاس تعمیر کیس کامپیوتر و اینا رو بهمون یاد میدن! منم خوشحاااااااااااال، چون به هرکی میگفتم رشته سخت افزار درس میخونم انتظار داشت دیگه هر بلایی سر کامپیوتر اومد من بلد باشم تعمیر کنم... و این درس هم چیزی به ما اضافه نکرد چرا؟ چون استاد ف! برخلاف بار علمی ِ زیادش اما بازم بخاطر ترس از خراب شدن سیستم ها یا هرچی، تنها یه دفه یه کیس رو برای ما باز کرد و دل و روده شو ریخت بیرون و گذاشت سر جاشون و بعد؟ همه رو گروه بندی کرد، گروه های دو نفره که بیاین کنفرانس بدین... در مورد CPU و مادربرد و سایر قطعات ِ کامپیوتر... پس تعمیر چی؟ کشک!!!

اصلا داغونمون کردن با این چارت تحصیلیشون :|

حالا اما...

من به خبرنگاری و عکاسی و اینا خیلی علاقه دارم اما میخام از طریق آموزشگاه های آزاد آموزش ببینم.

زبان رو هم دوست دارم اما چند نفری گفتن ارزش نداره از طریق دانشگاه برم دنبالش و اینم از کانون زبان بگیرم :(

و با توجه به علاقه ای که در من موج میزنه به اینکه از همه چیز دوس دارم سر در بیارم واسه همین نمیدونم چه رشته ای بخونم که بعدا مثل دو سال کارشناسی پشیمون نشم، علاقه هم داشته باشم، کارشم باشه :|

(یعنی یه چیزی باشه که اگه کارش هم نبود با توجه به معضل بیکاری، یه چیزی بارم باشه که خودم بتونم ازش استفاده کنم:|)

۸ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۰:۴۵
ثمینا

19. داشتم میگفتم...

دوشنبه, ۷ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۳۵ ق.ظ

1. یه چیزی که هست اینه که یه مدته (حدودا دو ماه) شدیـــــــــــــــد دلم هوای مناطق جنگی خوزستان رو کرده... شلمچه، فاو، فکه، اروند کنار، طلاییه، هویزه و و و... بعد الان که سریال کیمیا هم پخش میشه هی دلتنگیم بیشتر میشه... (البته فاو فک کنم جزو عراق بود بعدا برم از بابام بپرسم :دی)


1-1 چند سالی بود (سه، چهار سال شاید) تعطیلات عید نوروز که میشد سه، چهار روزی رو اختصاص میدادیم به سفر به خوزستان هم به شهراش سری میزدیم (رامهرمز و اندیمشک و دزفول و شوش دانیال و شوشتر و اهواز و آبادان و خرمشهر و ...) و هم اینکه به مناطق جنگی سفر میکردیم... حس و حالی که بابام موقع رسیدن به اونجاها داشت خیلی قشنگ و غمگینانه بود وقتی حرفاشو با "چه روزایی بود..." شروع میکرد و بعد هم خاطراتی که داشت رو میگفت... با هر قسمت موج عظیمی از خاطرات به سمتش میومدن و ما هم همه مشتاق ِ خاطراتش بودیم. دو دفه هم اردو با دانشگاه آزاد رفتم حالام شدیدا دلم میخاد برم :(

(اصن اونقدر دلم تنگ شده دارم دنبال عکسای اون اردوهای دانشجویی میگردم حتی :دی)


1-2 البته مناطق جنگی غرب کشور رو هم هنوز ندیدم از نزدیک و خیلی دوس دارم ببینم.



2. یه مدت هم بود ک عکسا رو زیرنویس میکردم، یه نوار باریک زیر عکسا اضافه میکردم و توضیحات اون عکس رو مینوشتم زیرش این توضیحات شامل اسامی و مشخصات آدمای حاضر در عکس، مکان، حس و حال ِ اون موقع، دلیل ِ اون عکس و تاریخ بود :دی

(اینم یه مدته زیادیه که ترک شده نمیدونم چرا... حوصلم شد برم چند تا عکس دیگه رو زیرنویس کنم دوباره :دی)


3. چند تا از دوستامم از مرکز استان و استان ها و شهرهای همجوار گیر دادن این پنج شنبه جمعه برم اونجا دور هم جمع شیم به مناسبت ِ تولدم :دی بعد منم خودمو مأخوذ به حیا گرفتم ولی آخرش گفتم اگه اومدم باید کیک شکلاتیتون به راه باشه اگه نیومدمم کادوهاتونو نقدی بدین :دی (چون اکثرا کار میکنن و مشغول هستن گذاشتن آخر هفته)


4. یعنی فقط کافیه اون چیزی که از خدا میخام (یکی از میلیاردها چیزی که از خدا میخام :دی) حل بشه من ماه بعد میرم باشگاه :| خود چاق پنداری گرفتم بعد به جز بابام که در همه ی شرایط میگه نه اصلا هم چاق و تپل نیستی و لاغری و اصلا نمیذاره به فکر لاغری باشم بقیه میگن چاق نیستی بعد میگم خوب یه کوچولو تپل که هستم میگن آره تپل هستی ولی ما تپل دوست داریم :| :| :|


5. دوستی یا آشنایی با آدمای موفق لذت خوبی داره و هی دوس داری که ازشون الگو برداری کنی اما باید حواسمون باشه که این الگو برداری فقط از موفقیت هاشونه یا وارد اخلاقیات و نکات مخفی تر ِ شخصیتشون هم میشیم... هیچ انسانی کامل نیست اینو یادمون نره و همیشه هم به یاد داشته باشیم که وقتی قراره از کسی الگو برداری کنیم نیازی نیست از کل شخصیت و اخلاق و رفتار و تفکر و عقیده ی اون آدم الگو برداریم... فقط قسمت های خوبش رو بهتره ببینیم و الگو بگیریم!


5-1 آدمایی هستن توی زندگیم که از نظر من موفق هستن یا بهتره اینطور بگم که نسبت به من موفق تر هستن (هر چند هر کسی هرچقدر هم که موفق باشه باز هم جا برای پیشرفت داره) (بازیگر، کارگردان، گوینده، مجری، خواننده، ورزشکار و ...) بچه تر که بودم فکر میکردم آشنا شدن یا حتی دوست شدن با یه آدم مشهور و موفق خیلی ذوق داره و در کنارش آدم هول میکنه، اما حالا میبینم که ذوق داره اما آدم هول نمیکنه...


5-2 بعضی آدما رو هرچقدر از دور ببینی و بشناسی تصویر قشنگ تری ازشون توی ذهنت هست و فقط خوبی ها رو میبینی.


5-3 برعکسشم هست البته، اینکه یه آدم رو بد ببینیم و وقتی شناختمون ازش بیشتر بشه خوبی ها و قشنگی های شخصیتیش رو هم ببینیم.


5-4 حالا اینکه کدوم آدما ارزش شناخت بیشتر و نزدیک شدن بیشتر دارن رو من نمیدونم :دی


6. از وقتی که شنیدم کنکور ارشد سوم تا پنجم اسفند هم تمدید شده و میشه ثبت نام کرد خیلی دوس دارم ثبت نام کنم منتها دوس ندارم رشته ی خودم رو ادامه بدم و هنوز هم نمیدونم چه رشته ای بخونم که هم دچار مشکل نشم (بخاطر سر رشته نداشتن ازش) و هم اینکه چون رشته رو تعیین نکردم پس کتابی هم تهیه نکردم و درسی هم نخوندم :دی موندم چطور امید به قبول شدن هم دارم :))


6-1 ارشدیا، پلیز تجربه share کنید :دی

۶ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۱۰:۳۵
ثمینا

18. ثمینایی که تازه زبونش باز شده :دی

شنبه, ۵ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۴۲ ق.ظ

از دوم دی (البته شبش) که داشت بارون میومد تا فرداشبش یه سره همینطور میبارید بدون اینکه لحظه ای قطع بشه... خدایا شکرت


دوم دی یعنی روز چهارشنبه بالاخره اون سایت خبری شروع به کار کرد و کار من هم شروع شد، البته ساعات کاریم هشت تا 12 یا 1 بعد از ظهره اما خب چون سایت خبریه بعضی وقتا پیش میاد که بعد از ظهر یا شب هم مشغولش میشم، و اینکه شنبه تا چهارشنبه ست فقط و پنج شنبه، جمعه تعطیلم اما بازم یه وقتایی کار ممکنه پیش بیاد و این دو روز هم مشغول باشم بخصوص این روزا که جریان ِ ثبت نام کاند.ی.دای انت.خاب.اته... در کل کار خوبیه... چون اکثرا فقط صبح ها درگیرشم و بعد اینکه تو خونه خودمون انجام میدم کارها رو و فقط کافیه بشینم پشت سیستم. (البته حقوقش کمه اما سرگرمم میکنه و این خیلی خوبه... راضی ام به رضای خدا)


سوم دی که پنج شنبه باشه صبحش تند تند صبحونه خوردیم و رفتیم دنبال آبجی بزرگه و رفتیم خونه یکی از فامیلامون که موهامونو رنگ کنیم :دی البته قرار بود ساعت 9 بریم اما دیر بیدار شدیم و ساعت 10 رفتیم (البته بابا و داداش رسوندن ما رو) بارون هم بود، تا حدودا یک و خورده ای اونجا بودیم من و آبجی وسطی رنگ ترکیبی زدیم (شکلاتی و تنباکویی) آبجی بزرگه هم عسلی. البته منم اولش قرار بود عسلی رنگ کنم اما خب بعد نظرم عوض شد و گفتم فعلا همین رنگ شکلاتی اونم تیره رو بزنم شاید واسه عید عسلی رنگ کردم... یه چیزی که هست من موی مشکی رو خیلی دوس دارم، موی تیره رو کلا... برا همین حالا هم که راضی شدم رنگ کنم رنگ تیره انتخاب کردم اونم وقتی که موهامو تازه شسته بودم اصلا مشخص نبود رنگ شده اما خب حالا به مرور زمان داره رنگش بازتر و روشن تر میشه.

خلاصه وقتی برگشتیم همونطور که تند تند صبحانه خورده بودیم ایندفه هم با عجله ناهار درست کردم که آبجی وسطی اصلا ناهار نخورد رفت چون دیرش شده بود و کلاس آیین نامه داشت البته جلسه آخرشون بود و کلاس فنی (عیب یابی) یه همچین چیزی گذاشته بودن براشون منم بعد خوردن ناهاری که عجله ای حاضر کرده بودم (میرزا قاسمی) و فقط جهت سیر شدن بود و اصلا مزه ای نداشت پریدم پشت سیستم که کارای عقب مونده ی سایت رو انجام بدم و تا عصر درگیرش بودم... چون بارون بود نتونستیم بریم سر خاک مامان و باز هم چون بارون بود و خواهرمم دیر اومد نتونستیم بریم خرید از خستگی و بوی رنگ ِ موهام شدیداً سردرد داشتم و علائم سرما خوردگی هم ایضاً... شبش هم قرار بود بریم خونه عمواینا که با هم بریم خونه عروس خانم واسه شرطی (اینو قبلا توضیح داده بودم چه مراسمیه حالا هم آخر پست توضیحش میدم) منم سردرد داشتم شدید ولی خب یه جورایی حضورمون تو اون مراسم لازم بود آبجی بزرگه و شوهرشم اومده بودن که شب بمونن خونمون جفتشونم سرما خورده بودن البته آبجی بزرگه سرماخوردگیش شدیدتر بود و با اینکه وسایل و لباساشو آورده بود که با ما بیاد اونجا ولی خب اصلا حال خوبی نداشت و موند خونه پیش بابایینا که استراحت کنه... بازم با عجله شام رو خوردیم و داداشی منو آبجی وسطی رو رسوند خونه ی عمو بازم بارون بود، رفتیم اونجا خواهر زن عموم (که به دلیل اینکه دخترخاله ی مامانم هستن بهشون میگیم خاله) هم بود و عمه و دخترعمه هم بودن که البته بهشون سلام نکردیم و فقط به خاله (خواهر زن عموم) سلام کردیم و نشستیم بعدش کم کم بقیه هم اومدن مثلا عمه بزرگه هم اومد، بعدش زن عمو بزرگه (مادر شوهر آبجی بزرگه) بعدش همینطور کم کم بقیه اومدن تا دیگه رفتیم خونه ی عروس که یه کوچه با خونه ی عموم فاصله داشت (بابای عروس پسرعموی بابامه) اونجا هم رفتیم نشستیم و آهنگ قر دار میذاشتن به زور خودمو کنترل کرده بودم نمیرقصیدم (آخه نمیدونستم از این برنامه ها دارن و با لباس غیر مناسب برای رقص رفته بودم :دی) بعدش اومدن چمدون رو گذاشتن وسط و مامان عروس بازش کرد و یکی یکی همه چی رو میاورد بیرون و به مهمونا نشون میداد، خیلی چیزای خوشگلی گرفته بودن وقتی این چیزا رو میبینم خیلی خوشحال میشم... چون همیشه گفتم دختر ناز داره باید نازشو بخرن... حالا نه اینکه همیشه این پسر باشه که به التماس بیفته و اینا نه... بحثم این نیست... کلا منظورم اینه که دختر رو باید ملکه وار خواستگاری کنن، ملکه وار براش خرید کنن، ملکه وار براش عروسی بگیرن و ملکه وار ببرنش تو خونه ی مشترک و حتی ملکه وار باهاش زندگی کنن... حالا این ملکه وار به معنی خرج کردن بیش از حد و بریز و بپاش های الکی نیست... میتونه یه جشن ساده باشه، یه خونه ی کوچیک و استیجاری ولی غرور دختر رو خورد نکنه... میدونم نتونستم منظورم رو برسونم... باید یه چیزی باشه که شخصیت دختر رو نیاره پایین، شأنش حفظ بشه، منت سرش گذاشته نشه... حالا هر کی به نسبت وُسع ِ خودش اما قشنگ و شیک باید این مراحل رو طی کنه! اینم میذارم برا آخر پست که کامل توضیح بدم :دی خلاصه بعدش که همه چیز نمایان شد چمدون رو بستن و بردن کنار و بازم بزن و برقص که ایندفه نذاشتن من بشینم و اومدن دستمو کشیدن بردنم وسط و پشت سرم دیدم دخترعمه هم اومده داره میرقصه :| (انگار دخترعمو اونو آورده بود وسط :|) همشم با گوشه چشمش نگام میکرد اما عمه مستقیم نگاه میکرد که محل ندادم... وقتی هم برگشتیم خونه از بس سردرد و سرگیجه و سرماخوردگیه به اوج خودش رسیده بود بعد از خوردن یه لیوان شیر داغ که آبجی وسطی زحمتشو کشید فقط جورابامو در آوردم و با همون لباسا و با آرایش رفتم زیر پتو و تا اذان ظهر فرداش خوابیدم بس که حالم بد بود.

4 دی جمعه صبح رو که اصلا چشمم ندید :دی وقتی هم بیدار شدم سر میز نشستم بقیه ناهارشونو خوردن من صبحانمو بعد هرچی اصرار کردن باهاشون برم بیرون قبول نکردم (حالم هنوز خوب نشده بود) خانواده رفتن بیرون و من بعد خوندن نمازم بازم نشستم پشت سیستم و کارای سایت رو انجام دادم و بعدشم دوباره دراز کشیدم تا غروب که همه اومدن و ...

دوشنبه 7 دی جشن عقد همین پسرعمومه البته توی تالاره و جشن مفصلیه و دلیل رنگ کردن موهام همینه، حالام در به در دنبال لباس و مدل مو و :دی، البته من آدمی هستم که تا قبل این اصلا به این چیزا اهمیت نمیدادم یعنی عروسی هرکی میشد یه لباس (اگر خیلی نزدیک باشه نسبتش) مناسب میپوشیدم که فقط مناسب باشه اینکه آخرین مده یا رنگش بهم میاد و اینا زیاد برام مطرح نبوده :دی اگر هم نسبتش کمی دورتر بوده که با مانتو میرفتم کلا... حتی مشاهده شده برا عروسی دخترعموم که تابستون 90 بود لباس مجلسی پوشیده بودم اما آرایش نکرده بودم :دی تازه کل اون شب رو هم وسط میرقصیدم :دی البته هنوز هم علاقه ای به استفاده از زیورآلات ندارم :دی حتی تو جشن! :دی

حالا خب البته خیلی چیزا عوض شده و واقعا از این وصلت راضی و خشنودم :دی و باید یه جوری خوشحالیمو نشون بدم :دی

بعدشم اینکه حالا کل فامیل جریان به هم خوردن ازدواج منو نویز رو میدونن، و احتمالا (جوری که به گوشم رسیده) بعضیا فک میکنن من زانوی غم بغل گرفتم و افسردم بخاطر این موضوع و بعضیا فک میکنن ته ِ دلم دوس دارم نویز منو بخواد :| و همه چی درست شه...

میخام نشون بدم شادم... که از وقتی اینطوری شده شادتر هم شدم، ثمینایی که داره آزاد میشه باید خوب و شاداب به چشم بیاد :دی حالا اون وسطا چشم ِ عمه و دخترعمه هم در بیاد :))

البته اینقدرام بدجنس نیستما جهت ِ مزاح عرض میکنم اینا رو :دی


و اما...

شرطی: دیدین یه رسمی هست قبل از عروسی برای عروس کلی لباس و چیز میبرن؟ ما بهش میگیم "رخت عروس" حالا بعضیام میگن "خلعتی برون" نمیدونم حالا دقیقا تو هر شهر و منطقه چی بهش میگن... خب همین رسم با ورژن کوچیکترش قبل عقد هم انجام میشه و بهش میگن "شرطی"، یه چمدون شامل ِ لباس و طلا و کفش و کیف و این چیزا...

جدا از مراسم بله برونش که هم مقدار طلا و هم مهریه اش رو زیاد زد و همه گفتن اینطوری باعث میشه نویز و خانوادش قدر تو رو (که من باشم) بیشتر بدونن، این مراسم شرطی هم خیلی عالی براش برگزار کردن... مثلا طرف دوماد (عمو و دایی و عمه و خالشو دعوت کرده بود) طرف عروس هم همینطور... حالا واسه من؟ عمه تاکید فراوان داشت که اصلا کسی خبردار نشه!!! و فقط خونواده ی خودشون اومدن. (به قول خواهرم انگار واسه یه بیوه زن میخواستن شرطی ببرن :|) بعد اینا یه چمدون بزرگ شامل چند دست لباس و حتی پالتوی زمستونه و کیف و کفش و لوازم آرایشی و همه چی گرفته بودن حتی صابون بدن!!! اما خانواده عمه برا من؟! یه چمدون کوچیک یه لباس و ... اصن نگم بهتر همینقدر بگم که بعدها یه نفر ازشون پرسیده بود چرا لوازم آرایشی براش نگرفتین؟ گفته بود برای وقتی که خواست بیاد خونه ی خودمون!!!

(چون میدونم از نظر مالی تواناییشو داشتن دارم میگم وگرنه اگر کسی بود که نمیتونست و تواناییشو نداشت برام مهم نبود... هرچند همینشم برام مهم نبود که یه لباس گرفتن یا دو تا... چیزای دیگه برام مهم بود که اونا رو هم زدن خراب کردن)

و اما در مورد ملکه وار بودن ِ زن... ببینین من هیچ وقت پول برام مهم نبوده، اینکه طرف چقدر داره ملاک ارزش گذاری نبوده... اما بنظرم اگر قراره حتی یه بستنی برای خانمی که باهات اومده بیرون بخری باید اونو ملکه وار بهش بدی! نه جوری که حس کنه منت سرش گذاشتی یا هر احساس دیگه ای... این احساس ِ بد چیزی بود که نویز و خانوادش بعد از هربار خرید کردن به من منتقل میکردن) مثلا میرفتم خرید به جا اینکه نویز خودش باشه چند دفه ای پیچوند و مادرش بود فقط هرچیزی خرید میکرد پیامکش برا شوهرعمه میرفت بعد فورا تماس میگرفت (چی خریدین پونزده تومن؟ دوباره چند دقیقه بعد تماس میگرفت چی خریدین شصت تومن؟) یه حس خیلی بدی به آدم منتقل میشه!!!

منم خیلی بهم برمیخورد... و برا همین دیگه میرفتیم بیرون اصلا چیزی انتخاب نمیکردم تا خودشون انتخاب کنن که اونم اگه قیمتشو قبول نمیکردن نمیخریدن!!!

البته بارها به گوشم رسیده تازگیا که خودشون هم به این مورد پی بردن و به چند نفر گفتن ثمینا اصلا از ما توقع مالی نداشت!


و اما قسمت ِ شیرین ِ این پست:

لا تقنطوا من رحمة الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا(4)

«از رحمت خدا ناامید نشوید خدا همه گناهکاران را مى آمرزد»

+ خدایا به حرف خودت اعتماد میکنم، پس در رحمتت رو به من باز کن :)
۵ نظر ۰۵ دی ۹۴ ، ۱۰:۴۲
ثمینا

17. اولین بارون ِ زمستونی

چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۶ ب.ظ

اولین بارون ِ زمستونی ِ امسال :)


از دقایقی پیش :)


2 دی 94 :)


۵ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۶
ثمینا